سحر تولدت مبارک

چند سال شده؟ 4 سال؟ گاهی کمتر به نظر میاد گاهی بیشتر.....دقیق نمی دونم چون نمی خوام روش تمرکز کنم، واقعاً رفتن سحر برام سخت بود، براش خیلی خوشحال شدم و خوشحالم اما نمی تونم تاثیرات نبودنشو انکار کنم.

بسیار زیاد دوست داشتم که می شد دوباره با هم کار کنیم، دوست دارم باهاش سفر برم یا حتی خیلی بود اگه خونه هامون نزدیک بود اما این سیستمی که تو کار هم بودیم یا خیلی نزدیک حتی تو رشته های جدا کار می کردیم یه حس دیگه ای داره، شاید چون از اون آدم هایی هستیم که کاره خیلی مهمه یا قسمت خیلی مهمیه و کم هستن آدم هایی که شبیه بهم باشیم و کیف کنیم از کار کردن با هم و قسمت کردن ایده ها. یه ذره که عمیق تر فکر می کنم می بینم مونا، سحر، بابک و تو قسمت هایی م.ح تنها کسانی هستن که تیمی کار کردن باهاشون یه مزه ی دیگه داره.

بگذریم... حس دلتنگیه امسل برای تولد سحر یه جور دیگه ست، شاید چون کمتر باهاش در تماسم، اون داره کارش عوض می شه، ملاحظه ی منو بیشتر می کنه و فاصله مون امسال بیشتر شده، کمتر ازش خبر دارم. اما نمی دونم چه جوری برای این تعداد انگشت شمار آدم های فوق مهم زندگیم باید بگم همیشه در هر ساعتی از شبانه روز مشتاق دونستن ازشون هستم حتی بی اهمیت ترین های روزشون، حفظ شدن جای وسایل خونه شون و هر چیزی که یادم ببره که مهاجرت اون آدم ها باعث شده من از روزمره هاشون به کیفیت سابق با خبر نباشم. دارم دنبال راه حلی می گردم که در کم ترین زمان با کیفیت بیشتری با عزیزانم باشم اما حتی اگه عملی هم بشه دلتنگی ها از بین نمیره و یه زمان هایی مثل تولد ها، عید ها و زمان های خاص زندگی هامون نبودن کنار هم بیشتر حس میشه. سحر! دوست عزیزم با یه عالمه دلتنگی و از یه راه دور مزخرف از وسط شرکت تولدتو تبریک می گم و برات شادی و موفقیت آرزو می کنم.



نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده