نمی دونم بعد از چند وقته که دارم می نویسم، چند بار به این صفحه ی New Post رسیدم اما چیزی نوشته نشد، اوایل فقط گرفتار بودم اما بعداً خودم از چیزهایی که می خواستم بنویسم عقب افتادم و این خودش شد مزید علت که شروع نوشتن دوباره سخت بشه، حالا که نگار نیست بذار یه کم ازتقصیر ها رو هم گردنش بندازم D: یادتونه گفت زیاد آپ نکنیم؟؟؟ منم حرفشو گوش کردم شدید :)
اوضاع جالبی نبود، سرم شلوغ شد. هل شدم. بیشتر از اون که از کارهام عقب باشم ترسیدم که از کارهام عقب بیفتم، حس ترسه کار خودشو کرد افتادم به مذمت کردن خودم که خب دوباره رو دور تند زندگی افتادم قرار نبود اینطوری بشه قرار نبود "حال" تو اینطوری بگذرونی، قرار نبود تاریخ دوباره تکرار بشه، حالا نه، اینجا نه، نه تو این شرایط، اما من باز به شرایط باختم، همه ی این چیزا درونی داشت کنار زندگی روزانه پیش می رفت، می رفتم می اومدم، معاشرت می کردم می خندیدم و هم چنان از باخت خودم هم متحیر بودم، vulnerable بودم اونم تا حدی که یه ملاقات دوستانه که قرار بود خیلی خوش بگذره شد مایه بدبختی، شاید هم خوب شد که اون حرف ها زده شد، اولش فکر کردم رنجیده شدم، فکر کردم اون شب زخم خوردم اما در حقیقت زخم ها مال خیلی وقت پیشه، اون شب زخم اصلیه سر باز کرد، فکر کنم منم نا خواسته دوستمو اذیت کردم، مشکل اینجاست که هر کی از حرف اون یکی یه برداشت دیگه کرده و جفتمون این وسط مشکلمون با یه آدم دیگست که اونم دوست مشترکه یا بوده.....این فیلم ها رو دیدی که یارو داره مثلاً یه حرف عادی می زنه مثلاً داره کارهای روزمره اش رو برای دوستش تعریف می کنه بعد یهو از حرف های معمولی به یه اتفاق عجیب می رسه، اگه فیلم هندی/ هالیوودی باشه مثلاً به یه کشف بزرگ می رسه اما اگه فیلم حسابی باشه :) میشه داستان من که می بینه نه اصلاً اون اتفاق ها اتفاق های عادی زندگیت نبوده، فکر می کردی داشتی زندگی می کردی اما ته داستان یه فاجعه شکل گرفته بوده...آدم ها در ظاهر کنارت بودند، صداقت شعار بوده قضاوت مجاز بوده اما دادگاه ها همه مخفی بودند و تو به حکم اونها خیلی وقته که مردی....
افتادم به جون گذشته ام...کار خیلی سختی بود، نصفه رها شد تا بره برای قتی که حداقل جراتشو داشته باشم و خودم بخوام نه اینکه یه اتفاق بیرونی مجبورم کنه که برم خودکشی شخصیت بکنم جلوی خودم، بذارم برای وقتی که خودم بتونم هم قاضی باشم هم دادستان هم وکیل.
یادم نیست چند وقت پیش بود اما یه جا این جمله رو دیدم که "انسان به آرزو زنده است" یا از ان جمله های مشابه اولین عکس العملم این بود که چرا اینا دست از سر این جمله های کلیشه ای بر نمی دارند؟ کدوم آرزو؟ اصلاً چه ربطی داره؟ زنده بودن آدم ها به هر چیزی می تونه ربط داشته باشه به جز آرزوهاشون. آدم ها باید بتونن تو حال دووم بیارن، حقیقت حال رو لمس کنن، آرزو برام وجود نداشت تو اون لحظه...آدم آرزوها نیستم....نهایت آرزویی که می کنم از این آرزو کلی هاست...همه سالم باشن، آرمش داشته باشن...خوشحال باشن...وقتی کسی میگه آرزو این چیزا یادم میاد.
رفتیم با اون دوست اهل کوه و کمرم بیرون، به نیت بام تهران بودیم سر از کاخ نیاوران در آوردیم، کادوی تولد گرفتم، به راحتی افتادیم رو دور حرف های همیشگی، که خاک برسرشون (کی؟) که شار رو بستند و پاتوق های ما رو نابود کردند و وای چقدر دوره و زمونه بد شده و وای اگر شریعتی و یه طرفه کنن باید از ایران رفت و ...از برنامه های انجام شده و در دستور کار برای همدیگه گفتیم، آپ دیت کردیم همدیگرو از زندگی خودمون و دوست های مشترک (اهل پشت سر حرف زدن نیستیم، مطمئن باشید) از ضعف و قوت های همدیگه گفتیم، به خودمون چند تا خاک بر سرم گفتیم ( فحش مشترک) به خاطر گندهای مشترکی که زدیم، خندیدیم و از هم دیگه تعریف کردیم، پیشنهاد برای پیشرفت و تغییرات بود که این وسط برای هم رد و بدل می کردیم، من هنوز چک خورده از اتفاقات گشته بودم اما خیلی داشت بهم خوش می گذشت، افتاده بودیم رو دور حرف زدن و فلسفه بافتن و مشکلات جهانی و حل کردن...حرف ها پیچید تو هم، افتادیم رو حرف های شخصی...یهو خودمو دیدم که دارم براش از آرزوهام می گم، و این که چقدر امیدوارم که اتفاق بیفتند و چقدر برای تحققشون تخیل کردم، ته فکر هامو ریختم اون وسط رو میز "امیر چاکلت". نظر می داد اما من صداشو نمیشنیدم رفته بودم تو اون حس خلسه ی شیرین و رهایی که بلند گفتن اون آرزوها برام ایجاد کرده بود، به حرف هاش گوش نمی دادم که می گفت خاک بر سرت همیشه میری دنبال کارهای سخت و آدم نمی شی بیشتر سعی می کردم شیرینی حرف های خودموبچشم زنده شده بودم، سریع یاد جملهه افتادم. هیچ وقت فکر نمی کردم زنده شدن من به آرزوهام وابسته باشه.
پ.ن. یه مشکل حل میشه یکی دیگه میاد جاش D: این جدیدها هم حل میشه ایشالا :)

نظرات

‏بللی گفت…
هوم بستگی داره اون آرزو چی باشه! مثلا یکی ارزو داره کمری داشته باشه...یکی ارزو داره مثلا با جیمز باشه! این دو تا هر دو از جنس ارزو اند، ولی خیلی تفاوت دارن، تفاوتشم توی حسیه که بهت میدن
تا با ارزوی اینکه کمری داشته باشی نمی تونی همه مشکلات زندگیتو تحمل کنی..ولی با این ارزو که با جیمز باشی! می تونی! ( مثال بودا! میخاستم بگم چیزی که یه جورایی برات مثه یه رویا باشه! ر.ک به پست من..منظورم دقیقا همون رویا پردازیه اس که شاخه ای ارزوهه

من همیشه میخام نظر بدم، میخام خیلی عادی بگم، باهات موافقت کنم، بهت بگم اره اره همینطوره! ولی خوب خیلی خرم، یا به قول تو خود محور، انگاری اگه ادمای دنیا نظر منو در هر موردی ندونن، فاجعه میشه! اینم بزار به حساب همون خودمحوری من! که همیشه نظراتم طولانیه!
‏بللی گفت…
در مورد گذشته ات نمی تونم حرفی بزنم، چون با اینکه از اول دبیرستان با هم بودیم، ولی هوممم چطوری بگم، گذشته تو با من شر نکردی...واسه همینم نمی دونم در چه موردی ناراحتی یا میخای خودکشی شخصیتی بکنی!
واسه همین من خودم حاضرم تر.ور شخصیتت بکنم! موهاهاهاهاها!!!
‏بللی گفت…
بعضی وقتا جدی نگرفتن زندگی خیلی خوبه! مخصوصا وقتایی که زندگی واقعیت به حد کافی جدی هست..مسئولیتت به اندازه کافی جدی هست
داشتن آرزوهای فان و بی ربط و خنده دار، بهترین دوای درده!
به نظرم اون شبایی که با هم زندگی رویاهامونو شر می کردیم، خوشحال تر بودیم! حداقل من که بودم! البته من تنهایی هم شر می کنم! ولی خوب وقتی با نفر دومی! شر می کنی به نظرت واقعی تر میاد و روحت شاد میشه!
‏بللی گفت…
یه جورایی احساس نادم بودن می کنم( پاشدم رفتم تو خونه وول زدم، نادم بودنم کم شد!) ولی در کل احساس می کنم که اون طوری که باید برات وقت نزاشتم...یعنی نپرسیدم مشکلی داری چیزی داری که بگی! من معمولا مستقیم نمی پرسم تا وقتی تابلو ناراحت نباشه...چون میگم شاید نخواد با من شر بکنه...ولی خوب این میشه به جای دیگران فکر کردن و تصمیم گرفتن، شاید باید ازت می پرسیدم یا بپرسم...نمی دونم! ایندفعه می پرسم.

شاید میخای بوست کنم!:دی
Fiddler گفت…
بللی جان هر چقدر دوس داری نظر بده من خوشحال میشم، در ضمن اگه آن لاین بودم بدم نمیاد دوباره چت کنیم باهم، خیلی خنده بود اون روزا برای خودش :)

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده

Adrenaline Addiction