گاهی اوقات می شم مثل Owen Hunt تو Grey's Anatomy. چیزی حس نمی کنم. حس هام یادم میره، البته همیشه میشه خوشحال بشم اما کیفیتش تغییر می کنه. این روزا بیشتر اینطوریم. اما آرومم و گاهی از درون خوشحالم، بعضی اوقات هم چیزی حس نمی کنم، مطمئن نیستم که یه اتفاق ناراحت کننده واقعاً ناراحت کننده هست یا نه، به عصبانیتم اعتباری نیست خنده هام همیشه از درون نمیاد، اما یهو در اوج ناراحتی ها می بینم خوشحالم، مثل الان که برادره رسماً گند زده به چمعه ی من اما به نظرم امروز روز خوبی بوده.
27 اسفند! تا ساعت 6 سر کار بودم و منتظر بودم فایل 170 مگیم تو "دراپ باکس" آپلود بشه و من با خیال راحت سال 93 از دفتر بیام بیرون که نشد و من لپ تاپ شرکتو زدم زیر بغلم و اومدم بیرون که سر فرصت گزارشو بفرستم و با خودم گفتم گور بابای گزارش! امشب به دست مدیریت نرسه کسی نمی میره. پس، فردا می فرستم :دی 28 اسفند! لپ تاپ و زدم به برق، فایلو دوباره آپلود کردم و از خونه زدم بیرون که در48 ساعت باقی مونده به سال نو یه ذره به کارها و خرید ها و ....برسم و به خودم حال و هوای عید بدم. خرید عجله ای با مادر، انجام امور اداری با پدر و قرار یهویی با "ک" و "ه" از دستاوردهای پنج شنبه بود. 29 اسفند! اتاقم گند بود، یه عالمه خرید داشتم هنوز! برای اعضای خانواده عیدی نخریده بودم، دیگه داشتم استرس می گرفتم، یه دوست دیگه هم خرید هفت سین داشت که وسط بارون موفق شدیم کارهای اون و اکثرکارهای منو انجام بدیم. عصربرگشتم خونه و مشغول تمیزکاری شدم. آخ که چقدر خونه تکونی دوست دارم! امسال از بس در عجله بودم که نشد به موسیقی گوش بدمو کار کنم اما در عوض فکرکردم، تخیل کردم، مرور کردم، آر
نظرات