یه چیزایی رو باید نوشت تا آدم یادش نره، حتی اگه وقت بدی مثل امروز باشه که دو تا امتحان دارم امروز و فردا و هیچی بلد نیستم :) و تازه احتمالاً کلاس هم نتونم بگیرم این ترم و بی پول و بدبخت بشم.
هفته ی پیش چهارشنبه تو یه مصاحبه کاری که برام مهم بود رد شدم، مرحله ی سوم بود و انتظار نداشتم اینطوری یارو بره تو شکمم، دمغ! شدم اما این قسمت داستان مهمه که بعدش با دوستام دور هم جمع شدیم که مراسم دلداری من انجام بشه. این قسمتشو نباید یادم بره که اون چهارتایی که با من تو کافه نشستن و اونی که یهو اس ام اس و داد و حال من و پرسید و از اون ور فحش می داد به این شرکت که منو قبول نکرده کیا بودن! خوشحالم که این 5 نفر آدم های مراسم دلداریم بودن، هر چند کسی خیلی دلداری نداد و از یه جا به بعد دو تاشون با هم بحثشون شد که من باید چی کار کنم و از یه جا به بعد بیشتر گفتیم ختدیدیم و مشکلات یکی دیگه اومد رو میز اما این 5 نفر واقعاً برام ارزش دارن هر چند یکیشون بیشتر اس ام اسی پیش منه. با این که روزهای خوبی رو پشت سر نمی ذارم و خیلی ها از من پولدارتر، خوشحالتر، راحتتر، بی دغدغه تر و...دارن زندگی می کنم اما بی شوخی وقتی این روزا به این آدمها و ارتباطم باهاشون فکر میکنم، فکر می کنم که خوشبختم که اینا رو دارم، این لحظات و باهاشون می گذرونم و یه جورایی وسط آدم های زندگیمم و یه جورایی اینا هم با هم خوبنو به یه جور غریبی چیزای متضادی با یه نخ به هم وصله و همه دور هم هستیم هر چند می دونم تا اواسط تابستون این جمع دیگه اینجوری نمی مونه اما نمی تونم الان از بودنش لذت نبرم. هر 5 تاشونو خیلی دوست دارم و امیدوارم این تجربه ی سخت و آسون زندگی که داریم با هم طی می کنیم از هم دورمون نکنه
پ.ن. خیلی مراسم دلداری برام ارزش داشت، از اقصی نقاط شهر کوبیدن اومدن، یکیمون که از خستگی داشت می مرد اما همه به روش خودشون از من حمایت کردن (هر چند با روش من فرق داره :))، مرسی دوستام
- خب خدا بگم این انگلیسار و چی کار کنه که این روزا آدم از صدای عطسه ی خودشم می ترسه، یعنی دیگه حتی نمی تونی بدون ترس و بدون فکر عطسه کنی و فکر کنم همون موقع که بعد از 40 دقیقه تلفن حرف زدن تو کوچه ی خونه ی مادربزرگ ترسیدم، این سرماخوردگیه شروع شد، یه چند روز مبارزه اما بعدش شروع شد. رسماً شنبه ی گذشته فکر میکردم که یکشنبه صبح و نمیبینم، حدود 5روز تو خونه افتادم اما زنده موندم، به قول دوستم خوکی بود؟؟ فک نکنم!(آخه دکتر نرفتم!). مچ نبود با علائمش اما منو خوب انداخت، خب از عوارض و معایب این خونه نشینی براتون بگم که فهمیدم من یکی تحمل زندان انفرادی و ندارم، یعنی به خاطر هیچ چیزی، هیچ دلیلی، هیچ اعتقادی حاضر به تجربش نیستم. دو اینکه وقتی مریضم غیر قابل تحملم (البته میدونستم، صحه گذاری شد)، کسی نباید باهام حرف بزنه. ایمیل، تکست، کتاب ok اما مکالمه اصلاً، یعنی مشکل اینجاست که نمیدونم وقتی کسی باهام حرف میزنه اون صداش چی داره که اذیتم میکنه، موسیقی خوبه ها اما حرف!!! فکرشم نکن، جوک میخوای تعریف کنی پایما، اما لحن صدا که نرمال میشه یا سوالی میشه نمیکشم، وقتی درد دارم هم همینطورم، برای تحمل درد ...
نظرات