در یکی از روزهای نوروز با پدر رفتیم بازار، خیلی وقت بود توی بازار نرفته بودم انصافاً هم بلد نیستم یه راه بلدی باید همراهم باشه، همیشه بازار و دوست داشتم، خب توی همه ی این سال هایی که من بازار و دوست داشتم کلی عوض شده، آدم هاش عوض شدن، محیطش عوض شده، فرهنگش عوض شده، قاعدتاً اون بازاری که من دوست دارم نیست، شدید تر شده محل حرص و آز و دوز و کلک، یکی ازم پرسید از چی ش خوشت میاد، سرسری جواب دادم معماری ش. اما بعد که بهتر فکر کردم دیدم من بازار الان و نمی تونم دوست داشته باشم، با بازار واقعی نمی تونم کنار بیام، من بازار قصه ها رو دوست دارم علی الخصوص قصه های پدر یا هر چیزی که هر کس دیگه برام تعریف کرده، دوست دارم با پدر یا کلاً هر کسی که اونجا رو بلده یا خاطره داره برم، دوست دارم منو ببره تو کوچه های عجیب غریب ماشینو پارک کنم، بازار رفتنی رو دوست دارم که همینطوری که تند تند با قدم های پدر داریم راه می ریم هی سریع برام بگه قدیما اینجا سلمونی بود، دفتر کارخونه ی فلانی اینجاست، ته این دالون اون پشت حلقه بسکت بود دایی اینا بازی می کردن، سر این بنا اوقاف و شهرداری و آموزش و پرورش  دعوا دارن، این دکون فلانی بود....هی حرف بزنه هی حرف بزنه، بعد این قدر سریع بگه و همه چیز شبیه هم باشه که من یادم بره و بعد دفعه ی بعد که دوباره میاییم من یادم رفته باشه اون دوباره تکرار کنه اون وسط من فقط دو سه تا نکته یادم مونده باشه بعد پدر خیلی واقعی مثل هر چیزی که ازش خیلی گذشته باشه حتی یه چیزهایی رو یادش رفته باشه، گاهی با حسرت گاهی با شادی یادآوری خاطرات برام حرف بزنه...
حالا از تهران گردی این دفعه بهم اسم یه کافه رو یاد داده که می گه خیلی خوب و شیک بوده و جوونا می اومدن اونجا و برو بیایی داشته، اسمش کافه ی "اسب سفید" ه هر کی جای درست کافه رو درست حدس زد، برنده ست :دی
الف: خیابان سی تیر
ب: میدون فردوسی
ج: خیابان انقلاب
پ.ن. رفرنس ماجرا پدره و من هیچ مسوولیتی رو در قبال صحت اسم و آدرس قبول نمی کنم :دی

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده