صادقانه بگم؛ این روزا بین من و مهاجرت یه نخ باریکی به نام نداشتن پول وجود داره :) در اولین لحظه ای که نخ به نفع من شل بشه من دیگه اینجا نخواهم بود.
بچه که بودم کلاس های الهی قمشه ای تو فرهنگسرای ارسباران رو می رفتم، یه بار یکی ازش راجع به "سماع" پرسید، جوابش یه چیزی بود شبیه به این که سماع از یه حسی مثل شعف در دل شروع میشه بعد مثلاً فکر کن شادی در چشم هات دیده میشه و اگه حس قوی تر باشه می خندی و اگه قویتر می رقصی و این چیزا.....پله پله، ارتباط درون و حس و تراوش اون....حالا برای من شده داستان آدم ها و مهاجرت. چی میشه که آدم ها مهاجرت می کنن؟ خودشون برای خودشون کافی نیستن، از بیرون چیزی طلب می کنن؟ به دستش نمیارن؟ بعد درونشون حرکت می خواد ازشون؟ جستجو...بعد اگه حس قوی باشه به درو دیوار می زنن! دنبال بهتر شدن می رن، سختی تحمل می کنن، اگه آروم نشدن بیشتر جستجو می کنن، دورتر حرکت می کنن، اگه خیلی قوی باشه می کنن می رن که برن یه جا دوباره شروع کنن، می رن که بهتر باشه، بهتر چیه؟ چیزی که حسه تعریف می کنه؟ نمی دونم...
حداقل می دونم این روزا مهاجرت رو اینطوری می بینم. آدم روزها و ماه های قبلم نیستم که وقتی کسی ازم می پرسه چرا نمی ری خیلی راحت بگم که وابسته ام به خاک و خانواده و خودم در اینجا. که غریبه برام ترسناکه، تعریف شده برام جالب نیست. هویت م برام معلومه، در صلحم پس چرا حرکت؟
منظورم جای دور نیست، دنبال شروع دوباره م، خودم برای خودم کمم، از بیرون کمک می خوام، اینجا کمک نمی بینم (شما چی میبینید که هستید؟) خیلی تلخه اما می دونم که اگه این نخ باریک نبود من فردا تهران نبودم. منظورم جای دور نیست، منظورم سرزمین شروع دوباره ست. شاید یه دوره ی گذراست اما صادقانه نبود اگه آگاهانه فراموش می کردم این چند روزی رو که منه "آرامش/ زندگی فقط در تهران، شاید برای یه دوره ی تدریس کوتاه برم و برگردم" شدیداً حواسم هر جای دنیا هست به جز این تهران. هفته ی بعد چی می خوام رو نمی دونم اما این هفته که اینطوری بودم رو نباید فراموش می کردم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده

Adrenaline Addiction