بعضی روز ها روزهای شادیه بعضی هفته ها آدم غمگینه اما خونه ی ما در هفته ی پیش هم زمان هر دو حالت رو داشت طی می کرد، موازی/ شانه به شانه.
آخر هفته عروسی برادر بللی بود و ما از قبل مشغول و منتظر عروسی بودیم و پا به پای خانواده ی عروس و داماد در هیجاناتش شریک بودیم (خب بللی نقش مهمی در این زمینه داشت!) وقت آرایشگاه و آماده کردن لباس ها و خرید کادو و...تو همون شلوغی ها یکی از هم سایه های مسن هم فوت کرد. یک آقای دوست داشتنی که حدوداً بیست سال باهاش همسایه بودیم، یه آقای مهربون که همیشه تو بالکنش می نشست و وقتی تو خیابون بودی بلند بلند باید بهش برنامتو می گفتی که از کجا میایی یا به کجا می ری و حالت چطوره و حتماً سلامشو به خانواده می رسونی...در سال گذشته خیلی مریض بود و این اواخر تمام مدت بچه هاش ازش پرستاری می کردند، شبی که حالش بد شد و آمبولانس برای بردنش به بیمارستان اومد، من دیدمش و باورم نمی شد که این قدر ضعیف شده باشه.
من سرم شلوغ بود خونشون برای تسلیت نرفتم، تازه وسط این شلوغی ها هم سر کار می رفتم به یه چیزی شبیه به سرماخوردگی/ حساسیت هم گرفتار بودم. مادر و پدر هر شب تقریباً به خانوادش سر می زدند. مکالمه های خانواده ی ما سر شام و ناهار به یادآوری خوبی های پیرمرد و مرور بیست سال گذشته بود به اضافه ی خبر های داغ روزهای قبل از عروسی. دیگه یه شب سر شام به مرور خاطرات فوت پدربزرگ/مادربزرگ و....رسیدیم بیشتر حالمون خوب بود تا اینکه ناراحت باشیم، بیشتر واقعاً داشتیم یادشون می کردیم تا اینکه مازوخیستی خودمون رو اذیت کنیم، وسط صحبت ها هم بحث اینو می کردیم که خب کادو چی بگیریم، یا چی بپوشیم یا اینکه خب خدا رو شکر که از خریدشون از اون مغازه ای که ما معرفی کردیم راضی بودند. بین این دو اتفاق زندگی داشت جلو می رفت، خبر های خوب و بد/ مشکلات و شادی های خانوادگی. تلفن ها با خبر های عجیبشون و....
هیچ روزی جالب تر از خود عروسی نبود که مادر رفت برای مراسم به مسجد بعد با من اومد آرایشگاه و بعدش رفتیم عروسی. یعنی به معنی حقیقی کلمه هفته ی گذشته مفهوم زندگی به صورت فشرده خورد تو سرمون :). جاتون خالی عروسی خوش گذشت.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده

Adrenaline Addiction