گاهی زدن بعضی حرفها جرات می خواد، گاهی با خودت می جنگی تا تصمیم بگیری که بگی یا نه! نمی دونم معجزه ی به زبون آوردن چی کار می کنه اما گاهی تا نگی نمیشه، حتی (برای منی که بیشتر ژست ادبیات تو زندگیم هست تا خودش) وقت هایی که خیلی تئاتری طور همه ی حرکات نگاهم و تک تک سلول هام داره پیغام میده و حرف می زنه هم متوجه شدم، که اون صحنه تا دیالوگ نداشته باشه کامل نمیشه و زبان بدن و نگاه کارساز نیست، باید بگی.
دقیق یادمه، سیگار می کشیدم، برای اینکه فکرمو جمع کنم، برای اینکه می دونستم باید بگم اما نمی خواستم، با خودم می گفتم تا آخر بکش بعد، زمان می خریدم، به اندازه ی کشیدن یه سیگار یا نهایتاً دو تا، وقتی سیگار می کشی انتظار کار یا حرف جدی ازت نیست اما وقتی تموم میشه بهانه ای نیست انگار. صبر کردم تا آخر اون نخ ،بعد گفتم، خلی لرزان! که خب اگه اینطوریه که پس دیگه نمیشه...اگه این حکم طاسه بازیه من چیزی جز این نمی تونه باشه، نمی خوام اما جور دیگه ای نمیشه....راه حل دیگه ای نذاشتی و یه عالمه شرو ور دیگه....امیدوار بودم اون سیگار معجزه کنه که یک شاید من قوی تر حرف بزنم یا شاید تا قبل از تموم شدنش حرف دیگه ای نجاتم بده...اما نشد، من لرزان بودم و حرف از جبر روزگار بود و شرایط غیر قابل تغییر، گفتم. سخت بود. شکستم :).

نظرات

Ng.A. گفت…
خوبی دوستم؟!!
چقدر نگران شدم که
لبخند آخرش نبود، واقعا نگرانت می‌شدم
ولی یه حس عجیبی تو متن بود -یا شاید من الکی شادم و رمانتیک- که داستان خوبی بوده و الان خوبی
امیدوارم بعد از گفتن، جواب مناسب شنیده باشی :)

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده