Oh! Once I was on a pedestal!

1. آیا تا به حال معلم بوده اید؟ به مدتی که بشود شغلتان؟ در این حرفه ی مقدس درست است که درآمد تان از خیلی شغل های دیگر پایین تر است اما شما را جایی می برد که در هر شغلی به دستش نمی آورید

2. دیشب خونه ی "میم" بودم، از ساعت 6:30 تا 12 به همراه شوهرش این قدر حرف زدیم که حتی فرصت نمی کردیم سراغ گوشی هایمان برویم ببینیم تلگرام چه خبر، بحث رو می بردیم جلو، جنبه های جدید بهش اضافه می کردیم، همدیگر رو تایید می کردیم و یا محترمانه نظر مخالف می گفتیم، اما نکته ی مهم پرحرفیه بود، صبح که از خوب بیدار شدم یادم افتاد ما هر سه معلم بودیم آن هم از نوع برونگرا با تمایلات درونگرایانه!

3. "گ" آرشیتکت است، بسیار موفق! بعد از سال ها دوستی قبل از مهاجرتش به کانادا گفت: "تو" ، "آ" و "ب"  همه یک آرامشی دارید و حس رضایتی از زندگی  دارید که با بقیه قابل مقایسه نیست و وجه اشتراکتان معلمی ست، شما معلم زبان ها، راحت خوشحال می شوید و از زندگی راضی، زوداحساس موفقیت می کنید و....

4. چندین ماه پیش که با "ه" حرف می زدم و از فشار کار می گفتم، معتقد بود که نه در کنار بازاریابی تدریس رو هم ادامه بده، sense of achievement ای که تو تدریس تو می گیری حالت رو خوب می کنه، نذار کنار! وقتی کلاس داری حالت خوبه...

با اینکه همیشه درس داده ام از اول هم می دانستم که کار اصلی من درس دادن نخواهد ماند، کلاس زیاد ازم انرژی زیادی می گیدر به همین خاطر تا الان بیشتر از شش ماه فول تایم درس ندادم، و من همیشه دنبال کار جدی بوده ام، تدریس برای تفریح مفرح بوده اما کار همیشگی؟ نه، طلب چالش های بزرگتر، سودای تنوع و محیط های جدید، یه کم تجربه ی مدیریت و درکم از سازمان منو کشوند به بازاریابی...الان اما خسته ام و ویژگی های معلم بودن چندین ساله شده پاشنه ی آشیل، منی که سبک بال و شاد بودم، شدم آینه ی دق، دنبال مقاله یا تحقیقی هستم (مثلاً در لینکدین) که بگوید: بله شما جماعتی که معلم بودید و تغییر شغل دادید، هر چی می گویید درست است، شما طبیعی هستید و بقیه مشکل دارند :دی :

1.1. تجربه ی محیط آکادمیک و تدریس یعنی اینکه به راحتی بشی بت! مزخرف ترین معلم ها هم طرفدارانی دارند، معلمی یعنی آنجا وسط جامعه ت پایه ای گذاشته اند و روزی می بینی مثل مجسمه ی پادشاهان وسط شهری، به همان با شکوهی، با همان صلابت...

1.2. کمی قدرت کلام تو را گمراه می کند، بی اغراق اگر داستانی را دوست نداشته باشم تعریفش نمی کنم، ما معلم ها خودمان با خودمان هم حال می کنیم

1.3. "گ" نگفت که معلم ها کمی لوس هم هستیم،الان می بینم که درست است که ما سخت کوشیم، شب ها ازنداشتن lesson plan خوابمان نمی برد اما تحمل خشکی محیط های غیر آکادمیک هم شیر زن می خواهد، که من یکی اهلش نیستم، نحیف تر از محیط فعلیم و یاغی تر از محیط قبلی

1.4.امان از اینکه به جزشاگردها، اطرافیان هم تو را روی پایه بگذارند، در این مورد خاص باید گفت بالا بردن از خصوصیات خاصه ی "ه" می باشد که خب (لابد) خدا رو شکر هر چه در دو سال گذشته من رو تا پشت بام "امپایر استیت بیلدینگ" بالا برد امسال با دستان خودش کشاند پایین، هر چند دردناک خوبی ش به این بود که اگر به جای وسط شهر در ارتفاع 3 متری  به طور مجازی در ارتفاع 200 متری رفتی، به دست خود معمارش فرو ریختی....مهم درک حقیقت در پایان ماجراست! در جریان این بزرگ شدن باید تشکر مجدد کرد از "ه"، گه  گاهی "ع" و یا حتی مادر، برادر، پدر و هر کسی که در دعواها یادش می رود خودش تو را آسانسور وار بالا و پایین می برد و تو در نهایت به دنبال فیدبک صادقانه هستی که در لا به لای باد غبغب و شکسته شدن باید پیدایش کنی.

تبصره، ماده و یا هر چیزی که موارد قبلی را می تواند نقض کند: بامزه تر اینکه در این بحران هویت ها ترک عادت هم بشوی، عادت کنی به بازی بالا و پایین رفتن و حس خوب گرفتن از اطرافیان، بعد در اوج مبارزه با خودت برای بهتر شدن وکندن از مشکلات کاری و کوبیدن و ساختن خودت با عزیزترینی همراه بشوی که نه مجسمه ات را دیده نه آدرس میدان شهر را بلد است، دانای کل طور نظاره می کند و صفر و یک وار نظر می دهد، او را گناهی نیست، از وسط بازی هم آن ور تر به کاروان ملحق شده، و توعادت نداری که تعریف کنی از خودت یا توضیحی بدهی، خودت را نشان بدهی، همیشه در وسط شهر دیده شدی حتی اگر مثل من کاملاً هم جنست با مردمش جور نباشد....او مشکلی ندارد، من در مقابل عزیزترین روی ستون کج شده دست و پا می زنم...خدا خودش کمک کند...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده

Adrenaline Addiction