از سری پست های در گلو گیرکرده:
گیر دادم به خاطرات بچگی خب....باید مثال بزنم و تشبیه کنم تا بتونم بگم منظورم چیه، مخصوصاً وقتی گیر می کنم؛ فکر کنم 7/8 ماه پیش بود یه مقاله تو لینکدین دیدم با این عنوان که چی کار کنیم که تومحیط کار صدامون شنیده بشه، خیلی مغرور طورنخوندمش با این استدلال که وا، کاری نداره که اما از اون جا که مرغ کارما به صورت 24 ساعته بالا سر منه، فکر منو خوند و من کلاً نه تنها درهیچ جا صدام شنیده نمیشه بلکه کلاً هم رفتم تو دوره ی خفه خون! 
بخوام تخیلی توصیفش کنم باید بگم برید تو فاز سندباد،مدل کارتونیش.فضا همون فضا که کاراکترایی که باهاش رو به رومیشه عجیب غریبن، مثل اژدها و مار دو سر و غول...من گیر کردم تو اون اپیزودی که (فرضی) سندباد هستم و طرفم (همه) یه غول سنگیه، جنگی در کار نیست، من سندبار طور و با انرژی دارم هایپراکتیو یه سری کار انجام می دم و دوست دارم با غولِ ارتباط بگیرم اما نمی فهمم که بابا اون غول بزرگ قد بلند اصلاً نمی شنوه، صدای من به گوش سنگیِ اون نمی رسه اصلاً. میخوام بهش بگم برو اون ور تر بشین، کلی خودم و به در و دیوار می زنم بعد ازمدت طولانی جا به جا می شه، خیلی سخت،سنگین،کند....حالا این وسط اگه غول آتشینی از یه سمت دیگه بیاد چون هم قد غول منه دیده می شه و سنگی رو وادار به عکس العمل می کنه اما منِ سندباد طبیعت آتشینی ندارم، دوست ندارم آتیشی بشم تا دیده بشم اما ایستادم اون وسط، مستاصل به این دو تا نگاه می کنم و نمی دونم دیگه برای سندباد انرژی می مونه؟ فایده ای داره یا نه...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده