از سری پست های در گلو گیر کرده:
تازه کتابخوندنوشروع کرده بودم احتمالاً. دختر خاله های بزرگ تر مرتب از کانون براشون کتاب می اومد، منم گاهی سراغ کتاباشون می رفتم، "اگرمی توانستم" یه کم برام ترسناک بود (احتمالاً به خاطر عکسی که می بینید) و شایدم چون صفحاتش زیاد بود یه کم بی انگیزه بودم و حتماً لابد انسی هم خیلی زیاد ازش تعریف نکرده بوده به همین خاطر یادمه همیشه توکتابخونشون می دیدمش اما آخر از همه رفتم سراغش، موضوعش خیلی تخیلی بود، پسر بچه ای بود که تو رابطه هاش به هر مشکلی می خورد آرزوش می شد که با اضافه شدن یه تکنولوژی به شکل وشمایلش مشکل برطرف بشه.مثلاً یادمه به نتیجه رسیده بود که اگه یه تلویزیون رو پیشونی ش باشه خیلی خوب میشه چون افکار آدم ها رونشون می ده طرف  مقابل راحت می فهمه چی از فکرت گذشته/ میفهمه چه اتفاقی افتاده یا اینکه اگه بال / چرخ داشته باشی سریع تر می رسی به هر جایی که بخوای یا اگه شاخ داشته باشی تو دعوا از خودت دفاع می کنی و....(ان شا الله بعد از بیست و خورده ای سال انتظار دقت در روایت رو که ندارید؟) بعد آخرش متنبه می شه که نه بابا این داستانا براش دردسر درست می کنه و ما همینی که هستیم بهترین نسخه ی ماجراست و این خلقت تغییر پیدا نکنه بهتره.
حالا این روزا دنبال این تلویزیونه هستم، مدلی که خودم دوست دارم، که ای کاش آدم ها چه دور چه نزدیک به راحتی ببینن چی تو فکرته، یا نه، ببینن حرفشون یا کارشون موجب چه عکس العملی شده در مغز تو یا چه حسی در تو بوجود آورده، که از حدس زدن دور شیم، رک و راست نشون بدیم، ازندونستن خسته شدم و به نظرم پنهان کردن بازیه قدیمیه شکست خورده ایه. اصلاً تلویزیونه قابل روشن کردن خاموش کردن باشه که همه راضی باشن! برام مهمه که آدم  بعدش انرژی نذاره که بله عمو ناراحتم کردی یا خوشحال،همون جا ببینه، بدون فیلتر. شاید زندگی راحت تر می شد و مسیرمونو کمتر اشتباه می رفتیم و هدفمندتر ارتباط می گرفتیم....نمی دونم شاید منم اشتباه می کنم و راهش این نیست و باید متنبه بشم...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده