بالاخره "همنوایی شبانه ی ارکستر چوب ها" رو خوندم اونم تو یه روز. واقعاً تاثیرگذار بود، دیروز خوندمش هنوز نرسیدم برم نقد های کتابو پیدا کنم اما من که تقریباً برای خوندن فصل بعدی درحال دوییدن بودم، تا نزدیک چند فصل آخر. فکر کنم برای اینکه مردم سکته قلبی نکنن فشار چند فصل آخر رو کم کرده بود :) دیگه تصویر اومده بود تو دستم اتفاقی نمی تونست سکته م بده، هر چند بدم نمی اومد واقعاً به مرز سکته می رسیدم، حتی فصل آخر خیلی متعجبم نکرد بیشتر به نظرم نتیجه ی منطقی داستان بود، اگه نخوندید حتماً انتخاب بعدیتون باشه پشیمون نمیشید.
من که تصمیم دارم دوباره سر فرصت بخونمش، اصلاً از این ایده که کتابهامو دوباره بخونم خوشم میاد، هم محکیه برای خودم که ببینم نگاهم قبلاً چه جوری بوده یا اینکه چقدر رشد کردم، ای کاش فرصتش بود....
با یه حال مازوخیستی کتابو خوندم شاید یکی دیگه از دلیل هایی که باید دوباره کتابو بخونم این باشه که در سلامت روان هم داستان و تجربه کنم. جاتون خالی :) دیروز دارای سرماخوردگی نزدیک به مرگ بودم، مثل همیشه فشارم پایین بود و از شدت ضعف از تخت نمی تونستم بیام پایین، همین شد که رفتم سراغ کتاب. هر چی فکر می کنم می بینم واقعاً هیچ بیماری یا وضعیتی به اندازه ی سرماخوردگی روان منو بهم نمی ریزه، نمی دونم این ویروس ها به سیستم اعصاب من چی کار دارن؟ استرس می گیرم، نا امید می شم، ذهنم مغشوش تر میشه و به زندگیم قفل می خوره. ممکنه مواقع دیگه عصبی یا حساس بشم اما این ملغمه ی بالا رو فقط این ویروسها درست می کنند. حالا وضعیت سرما خورده ی منو تصور کنید: رو تخت ولو، کتاب به دست، تقریباً بعد از هر نیم ساعت یک ساعت هم می خوابم (یا از ضعف غش میکنم) و هی ارکستر شبانه می خونم و هی خواب استرس آور دارم ( به خاطر محتویات کتاب). واقعاً فکر نمی کردم یه کتاب این قدر درگیری ذهنی بهم بده به همین خاطر توصیه می کنم موقع بیماری نخونیدش چون مثل من به خودکشی نزدیک میشید :) جدای از شوخی نتیجه ی اخلاقی داستان برام این بود که دیگه در مقابل نوشته ها مقاوم نیستم، عوض شدم/ ضعیف شدم و تحت تاثیر قرار می گیرم، حالا نگرانیم اینه که این دفعه فیلم ترسناک ببینم و بفهمم شدم انسی و هر صحنه ای منو می ترسونه (انسی جون عاشقتم)، :)).

نظرات

Ng.A. گفت…
اون تکه انسی‌اش خیلی باحال بود :))))) من هم عاشقتم انسی جونم البته :) :)

بعد اینقدر تعریف کردی من وسوسه شدم برم دوباره بخونمش... اون زمان که خوندم یادمه خوشم نیامد. به نظرم رسید یه حرف معمولی رو (که اصلا یادم نیست چی بود) به شکل عجیب و پیچیده‌ای گفته (که روشش هم یادم نیست) و اون زمان عاشق «از طرف او» نوشته آلبا دسس پدس بودم (خوندی کتاب رو؟ بخون به نظر من) هی فکر می‌کردم اون کتاب خیلی ساده و عالی بود و این الکی پیچیده! حالا ولی باید یکبار دیگه بخونم اینطور که تو گفتی.... باز هم کتاب خوندی بیا تعریف کن :)
Fiddler گفت…
hatman miram mikhoonam, gaahi doos daram ketab sadeh bashe gahi pichideh, ye joorai mikham khodamo mahak bezanam bebinam mitunam befahmamesh ya na :)

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده

Adrenaline Addiction