پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۰۹
-سمند شادی!!!! تا به حال تجربه کردید؟ -رییس مستقیم، مدیر عامل و بعضی همکاران در ترکیه -سه تار نه، یوگا نه -کارگاه نقاشی کودکان در محک، آشنایان قدیمی، دکتر دوران کودکی، خاطرات مطب پر از نقاشی، دختر نقاش دکتر، وای که چقدر نوستالژی -جلسات سخت -بازگشت رییس، کورسوی آرامش -دیدن صحنه هایی که نباید ببینی و وقتی آدم همه جوره بد میاره و مرگ بر سرما خوردگی بی موقع و پرستاری که آمپول زدن بلد نیست -وقتی یهو همه با هم تصمیم می گیرن در یک روز تو سنگ صبورشان باشی حتی آن دوست قدیمی که خودش خیر سرش همدم دارد و تو به جز حرف های نصفه و نیمه چیزی برای گفتن نداری و هم چنان به دنبال سنگ صبور می گردی اما امان از زبانی که در اختیار صاحبش نیست و قفل می شود -رتبه ی خوب دوست صمیمی در کنکور ارشد -ساختن فیلم sawII توسط برادر عزیز -در نظر گرفتن بحث شیرین استعفا -بحث شیرین تر با کاردینال در مورد charisma و آدم های mysterious و وقتی برای کاردینال هم نمی تونی حرف بزنی و اونم حرفاتو اشتباه می فهمه -ووو..........................و هزاران دلمشغولی های دیگر و وقتی دیگر علاقه ای برای تلاش و جنگیدن نداری و فکر می کنی شاید تا
در دو سه هفته ی گذشته چند باری اتفاق افتاد که خیلی عصبانی شدم، یه بار برای اینکه آروم شم سریع رو کاغذ همه چیزو نوشتم. امروز باز یکی دوبار عصبی شدم حالا که بهش فکر می کنم می بینم به خاطر نوع جمله سازی آدم ها بوده که اگه بخوام تقسیم بندی کنم یه هم چین چیزی میشه: " داری طرفداری می کنی" از طرف دوستان نزدیک بدون در نظر گرفتن شرایط منطقی داستان " هر طور صلاح می دونی" از طرف آدم هایی که بهشون اعتماد داری و نظرشون و پرسیدی و می دونن نظرشون برات مهمه اما تو اون لحظه که تو منتظر نظر صادقانه ی اونا هستی یهو محافظه کار می شن و دریغ می کنن " مگه شماها کاریم می کنید" از طرف همکاران بی ملاحظه که یا خودشون کاری ندارند بکنن یا از اون قشری هستند که ارزش کار و نمی دونن و فقط باید جلوشون آپولو هوا کنی و بکنی تو چشمشون تا بفهمن کار یعنی چی " بهتر نبود که...." "یا به نظر من...." از طرف آدم های پررویی که دارن تو یه چیزی نظر میدن که تو ازشون نپرسیدی و اصلن حوزه ی تخصصشون نیست و دارن الکی زر می زنن D: آره آره می دونم یکم حساس شدم اما به نظرم حق دارم گاهی حساس ب
در این چند وقته اخیر یه فیلم جالب دیدم که شدیدن توصیه می کنم بهتون: فیلم مستند متالیکا به اسم : Some Kind of Monster واقعن خدا بود این فیلم. من همین طوری عاشق متالیکا هستم دیگه ببین با این فیلم چه زندگی ی کردم. فیلم مربوط به دوره ای میشه که می خواستن آلبوم Saint Anger رو بسازن و گروه به خاطر یه سری مشکلات در حال از هم پاشیدن بوده. یکی از اعضای گروه ازشون جدا می شه و مدیرهاشون بهشون پیشنهاد جلسات روانشناسی با یه دکتر و می دن و کارگردان های این فیلم همه جا حتی تو جلسات و صحبت های خصوصی اینا حضور داشتند و فیلم گرفتن. شخصیت های محبوب گروه از نظر من " جیمز" و "لارس" هستن. همه تقریبن عاشق جیمز هستن. از اون شخصیت هایی داره که نمیشه ندیدش گرفت اما من همیشه بیشتر عاشق لارس بودم و خوشحالم با دیدن این فیلم بهم ثابت شد که این آدم خداست، یک دیوانه ی واقعی مستعده. فیلم شامل دعواها، نحوه ی آهنگسازی و شادی های این گروه موسیقی. یه چیزی در حدوده دو هفته با این فیلم زندگی کردم و بعد دادمش به رییس که ببینه و خیلی خوشحال شدم که امروز فهمیدم که فیلم تاثیر خودشو گذاشته. اگه اهل موسیقی متا
خوب من مثل نگار نیستم که خوابام یادم بمونه و با جزییات زیاد بعدش بتونم بیام و تعریف کنم. تقریبن اکثر خوابام یادم نمونه اما اونایی که یادم می مونه شدیدن فکرمو مشغول می کنن و شاید بعد از مدت ها بتونم ربطشونو پیدا کنم یا کلن برام تعبیر بشن. خواب زیاد یادم نمی مونه اما معمولن قبل از خواب به کارهایی که روز بعد باید انجام بدم فکر می کنم همینم باعث میشه که ذهنم خیلی درگیره کارهام باشه. گاهی اوقات وقتی با اون فکر می خوابم بقیه فکرم تو خواب اتفاق می افته دیگه صبح تشخیص مرز بین خواب و واقعیت خیلی سخت میشه. سر کار واقعن یادم نمیاد که فلان مطلب و به رییسم تو خواب گفتم یا نه. تمرکزم صفر شده. یکی دو هفته پیش یه خواب دیدم که شدیدن روم تاثیر گذاشت. یادم نیست داشتم با کی حرف می زدم تو خواب اما نتیجش این شد که حس کردم مثل زندانی می مونیم هممون. بعد همه ی اطرافیانم و دیدم ( به جز اعضای خانواده) که توی یه باغ وحش بودیم. همه شده بودیم شیر تو قفس. من داشتم خودمو می کشتم که بیام بیرون اما نمی شد بعضی ها سعی می کردن آرومم کن اما فایده نداشت. خیلی ها هم ok بودن تو اون وضعیت و دوست نداشتن وضعیتشون تغییر کنه. خ
خوب مثل اینکه وقت نمیشه من مثل آدم مطلب هامو مرتب کنم، پس همینطوری تند تند بگم که "وقتی همه خوابیم" و دیدم و دوست داشتم، خیلی وقت بود فیلم ایرانی خوب ندیده بودم، البته این روزا هنوز و اصلن نمیشه به قضاوت های هنری من اعتماد کرد ولی فیلم واقعن بهم چسبید. به نظرم داستان خیلی عمیق تر از پشت صحنه ی فیلم سازی بود، قشنگ تونست منو بترسونه که آیا من خوابم نسبت به اتفاقاتی که اطرافم میافته یا هنوز قدرت تحلیل و تشخیص درست از اشتباه و دارم!!!؟؟؟ مسلمن از کسی مثل بیضایی میشد انتظار بیشتری داشت اما من کاملن مخالف این داستان هستم که از یه هنرمند این قدر توقع داشت، به نظرم ایده ی فیلم خوب بود و به اندازه ی کافی عمیق بود که بشه هنوز تکونت بده، از این موضوع های خوبی بود که هیچ وقت کلیشه نمیشن، هر کس تو هر لحظه از زندگیش می تونه این براش تازه باشه که خودشو بسنجه که کجا ایستاده؟؟ یا اونجایی که ایستاده چقدر درسته؟؟ و یا اینکه کنار دستی هاش یا بالادستی هاش که باهاش ایستادن دارن مجبور به چه کارهاییش می کنن؟؟؟ آیا مغلوب قدرت جمع میشی یا می تونی بایستی بدونه اینکه حقی ضایع شده باشه، حتی از خودت؟؟؟
خب می خواستم بیام یه غر اساسی بزنم در حد بنز، اما الان چون دو دقیقست که بالاخره بعد از یک سال انتظار من ای. دی. اس. ال دارم کلن غرم نمیاد.خیلی مبارکم باشه، واقعن بهش احتیاج داشتم. این قدر خوشحالم که تقریبن فکر نمی کنم به اینکه کامپیوترم هنوز خرابه و ممکنه همین الان ری استارت کنه. خب دوره ی افسردگی تموم شده البته هنوز آثاری از دوره ی نقاهت قابل پیگیریه. دارم فکر می کنم شاید اصل داستان به خاطر اون تلفن نبود شاید به خاطره اون کتاب بود که ریختم به هم، یا شایدم...یا شایدم چون کلن در حال به هم ریختن بودم هر چیزی معمولی اطرافم می تونست تبدیل بشه به یه دلیل اصلی برای شروع یه دوره ی مزخرف. یه عالمه حرف دارم برای زدن و اگه یه شب دیگه این داستان ننوشتن ادامه پیدا می کرد حتمن خفه می شدم. قشنگ تا اینجا حرف دارم برای گفتن و خواب و رویا دارم برای تعریف کردن و یه عالمه تحلیل شخصیتی و این حرفا، باید ذهنمو متمرکز کنم و بنویسم.برم یه چرخ اینترنتی بزنم و بیام.دلم برای نگار و موج تنگ شده. خوبین؟ بچه هاتون خوبن؟ بیام زودتر بخونمتون