هیچ حسی بدتر از این نیست که تکلیفم با خودم معلوم نباشه! حالا علاوه بر این حس، حساس هم شده باشی و حوصله ی یه کم تنش و استرس هم نداشته باشی. یعنی باورم نمیشه که این منم که دارم از استرس، دردسر و کوچکترین چیز منفی فرار می کنم، نمی دونم از کی اینطوری شدم، اما وقتی آدم های اطرافم می رن تو فاز منفی به شدت استرس می گیرم و تنها راه حلم شده فرار، حالا نه فقط آدمها، تو بگو عکس از غزه/ هواپیما/ فقر. تو کار هم حوصله ی استرس ندارم و با گسترش تم هایی مانند "کظم غیض"، "شاد کردن دل مومن" و "تقیه" همه رو به آرامش دعوت می کنم. نمی دونم این یعنی من خوبم که از استرس فرار میکنم یا اینکه یه جاییم خراب شده که طاقت یه کم صدای بلند و غر و سنگ صبور بودن مشکلات و ندارم. حالا خنده ی قضیه کجاست؟ تا قبل از همین چندوقت اخیرمن پای ثابت و گوش شنوای مشکلات مردم بودم، کی منو عوض کرده؟ خودش بیاد مسئولیتشوبه عهده بگیره.
27 اسفند! تا ساعت 6 سر کار بودم و منتظر بودم فایل 170 مگیم تو "دراپ باکس" آپلود بشه و من با خیال راحت سال 93 از دفتر بیام بیرون که نشد و من لپ تاپ شرکتو زدم زیر بغلم و اومدم بیرون که سر فرصت گزارشو بفرستم و با خودم گفتم گور بابای گزارش! امشب به دست مدیریت نرسه کسی نمی میره. پس، فردا می فرستم :دی 28 اسفند! لپ تاپ و زدم به برق، فایلو دوباره آپلود کردم و از خونه زدم بیرون که در48 ساعت باقی مونده به سال نو یه ذره به کارها و خرید ها و ....برسم و به خودم حال و هوای عید بدم. خرید عجله ای با مادر، انجام امور اداری با پدر و قرار یهویی با "ک" و "ه" از دستاوردهای پنج شنبه بود. 29 اسفند! اتاقم گند بود، یه عالمه خرید داشتم هنوز! برای اعضای خانواده عیدی نخریده بودم، دیگه داشتم استرس می گرفتم، یه دوست دیگه هم خرید هفت سین داشت که وسط بارون موفق شدیم کارهای اون و اکثرکارهای منو انجام بدیم. عصربرگشتم خونه و مشغول تمیزکاری شدم. آخ که چقدر خونه تکونی دوست دارم! امسال از بس در عجله بودم که نشد به موسیقی گوش بدمو کار کنم اما در عوض فکرکردم، تخیل کردم، مرور کردم، آر
نظرات