عمل خوبی بود خدا رو شکر.حداقل تا اینجاش که خوب بوده.سه روز اول در حال احتضار بودم از درد و چشمامم نمی تونستم باز بذارم.کم کم بهتر شدم.مامان و حسین که خیلی کمکم کردن بقیه اعضای فامیل هم تو و اون برف و سرما یه عالمه شرمنده کردن.سر زدنهای پی در پی یکی ازخاله ها و یه تلفن و اس ام اس از دو تا دوستی که انتظار نداشتم خیلی تاثیر مثبتی تو حالم داشت.دیگه خبر به دنیا اومدن نوک مداد که جای خود دارد.در پیشرفت احوالم بگم خدمتون که مامان خانم بالاخره دیروز اجازه ی رانندگی داد و زندگی به کاممون شیرین شد.دو هفته دربست و این حرف ها دهن آدم و بدجور سرویس می کنه.دلم برای اینجا تنگه.بازم سر می زنم
زندگیم شده بازی دمینو (domino). برنامه هامو منظم می کنم، کارهام مشخصه، اما برنامه، برنامه ی شلوغیه. برنامه ی روزانه ام به دیواره که هر کی هم که رد شد دید من خوابم بیاد برنامه رو نگاه کنه اگه وقتشه بیدارم کنه. کارهای روزانه ام شده مثل بازی دمینو. هر یه دمینو یکی از کارهاست: کلاس، کار، کلاس، کتاب، ورزش، غذا، خونه، فیلم، کار....همینطوری این دومینوهای سفید با خال های سیاه رو می چینم و می رم جلو، تو یه ردیف صاف هم نمی چینم، شکل می دم به چیدمان، یه جورایی از بالا مثل پیچ های جاده چالوسه، می ره جلو، زمان می گذره. در ظاهر همه چیز خوبه اما اون وسط ها خسته هم می شم به نظر من من اندازه ی دمینو ها نباید برابر باشه، همشون نباید یه قد باشند اما این "دمینو ست" رو من درست نکردم از کارخونه که اومده این شکلی بوده؛ همه یه اندازه، همه یه قد. گاهی خسته می شم، یکی از دمینوها رو میندازم، اون کارو انجام نمی دم، وقتی می افته می خوره به بغلی، اونم می افته می خوره به بعدی....می ره تا آخر ردیف، شانس بیارم دمینو اولی نزدیک ته ردیف باشه که تعداد دمینوهای افتاده کم باشه...یه کارو که انجام نمی دم برای جبران...
نظرات