اگه بخوام بنویسم ناخودآگاه دلم می خواد از بچه هامون بنویسم، از سه تا گربه ای که نیمه ی فروردین پارسال به زندگیمون وارد شدند و تاثیری خیلی زیادی روی ما و علی الخصوص من داشتند. منی که از بچگی عاشق گربه بودم و با مخالفت شدید خانواده فقط می تونستم با گربه های حیاط و گربه های مردم بازی کنم در آنی دیدم که نه یه گربه بلکه سه تا بچه گربه ی خوشگل و با نمک اومدن وسط زندگیم/ زندگیمون.
خیلی کوچیک بودن احتمالا سه هفته یا یک ماهه، خواهر "ب" تو پارک پیداشون کرده بود و بهش گفته بودن کسی اومده بچه ها رو ول کرده تو پارک و مادر ندارن، اونم صبر کرده مادرشونو پیدا نکرده و از ترس جونشون آوردشون خونه.
هفته ی بعدش از ایران رفت و "ب" نمی تونست نگهشون داره، برنامه این بود که این سه تا رو یه کم بزرگشون کرد، از آب و گل که در اومدن برشون گردونیم تو خیابون. به همین خاطر قرار بود بغلی و لوس نشن، فقط بهشون جا و غذا داده بشه، اما همین قدر هم برای من کافی بود.
هوا سر بود، گذاشتیمشون تو انباری، شبها براشون تو بطری آب داغ می ریختیم، حوله پیچ می کردیم که بیان کنارش بخوابن و بتونن خودشونو گرم کنن، شیر می خوردن و خیلی سریع یاد گرفتن چطوری از خاک استفاده کنن. خدا رو شکر اطرافمون دامپزشکی زیاد بود و راحت براشون خرید می کردیم و می بردیمشون دکتر.
زندگی شیرین شده بود دیگه، یهو پدر مادر شدیم، صبح ها قبل از کار براشون غذا می ذاشتیم، عصر ها بر می گشتیم اول به اونها می رسیدیم. من که حساس هم شده بودم، برای بحث تمیزی و...دیدم که من آدم حیوون خونگی نیستم، فلج میشه زندگیم، همین سیستم اونا بیرون  ما تو، خیلی جواب می داد و برام قابل کنترل بود.
یکی شون تو انباری مریض شد، یعنی بعدا فهمیدیم برای انباریه....کم غذا شده بود و سرفه می کرد، دکترها می گفتن ریه ش عفونت کرده، آنتی بیوتیک دادن و...یه کم بهتر می شد اما خوب نمی شد، خلاصه شده بودم مادر گریان که بچه ش مریض شده و بی قراری می کنه. بعدا که هوا خوب شد بردیمشون تو حیاط فهمیدیم به خاطر انباری بوده....حول و حوش نیمه ی شعبان بود یکی از دکترا گفت از بقیه جداش کنین مراقبش باشید بهش محبت کنین و مادری کنید براش تا خوب شه. دیگه مجوز رو دکتر داد و م.ح موافقت کرد سه روز تعطیلی بیاریمش تو حمام. پرستاری از بچه تو اون سه روز شد از بهترین خاطرات من، بچه شیرین بود و من هیجان زده، بیدار که می شد می ترسید، تنها شده شده بود که هی میو میو می کرد. تو حمام می نشستم و باهاش وقت می گذروندم، تو همون سه روز یاد گرفت بپره و بیاد بغلم، ازم بالا بره...تا شونه ها، منم که می مردم براش دیگه.....
خلاصه....بزرگتر شدن و تصمیم گرفتیم اگر کسی قبول کرد سرپرستی شونو بسپریم بهشون، اگر کسی قبول نکرد بفرستیمشون تو خیابون. خیلی سریع یکیشون خانواده پیدا کرد اما دو تای دیگه خواهان نداشتن، منم خوشحال، که دوتاشون پیشمون هستن هنوز.
یه دوست متخصص گربه های بی سرپرست داریم که قدم به قدم بهمون مشاوره می داد، تحت نظارت اون بقیه راه رو با اون دو تا بچه جلو رفتیم. بچه ها در حدی بزرگ شدن که یاد گرفتن ازدرخت تو حیاط بالا برن و گیر کنن، بعد از یه مدت برن رو دیوار گیر کنن، بعد از یه مدت برن تو کوچه پشت در گیر کنن و در آخر بدون درد سر برن تو کوچه و  برگردن تو حیاط :).
دیگه یه جوری شده بود صبح ها براشون غذا می ذاشتیم، می خوردن، می خوابیدن، می رفتن تو کوچه برای استراحت برمی گشتن تو خونه، عصر که از سر کار بر می گشتیم تو پارک رو به روی خونه بودن من که بشکن می زدم صدا رو می شنیدن یورتمه می دوییدن و می اومدن پیشمون با هم می رفتیم تو خونه و غذا می ذاشتیم براشون. اوج خوشبختی بود تا اینکه صاحبخونه گفت تمدید نمی کنه با ما!
مشاورمون گفت گربه ی بالغ رو نباید جا به جا کرد. اینطوری شد که دوران خوشبختی من هم تموم شد، داستان ادامه داره ها اما دوست ندارم تعریفش کنم، آمادگی شو ندارم راجع بهش حرف بزنم....
به ازای هر روز اون دوران می تونم کلی خاطره با جزییات تعریف کنم، اما دوست دارم فقط به اون دوره که داشتیمشون فکر کنم و در مورد اینکه هفته ای یه بار می اومدیم بهشون سر می زدیم و دیگه از یه جایی به بعد نبودن چیزی نگم.
قویاً می گم تجربه ی فوق العاده ای بود، م.ح خیلی عالی همه چیز رو جلو می برد و اگر نبود من از پس خیلی کارها بر نمی اومدم. شیرینی لحظاتش هنوز برام تازه ست  اما تلخی جدایی سایه ش سنگین بود و می دونم هنوز اونقدر صعیف هستم که نتونستم این وابستگی رو حل کنم و مثلاً باز گربه بگیریم، البته که دارم روش کار می کنم....تا ببینیم چی میشه موفق می شم یا نه...


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده