سکوت اینجا برای خودم هم عجیبه....این همه حرف نزدن با طبیعت من سازگار نیست....فکر که می کنم می بینم احتمالا دو تا علت بیشتر نداره؛ یک اینکه سرم شلوغه و نمی رسم چیزی تولید کنم! دو اینکه وسط فیلم زندگیمم، فیلمِ داره جلو می ره و من محو تماشام، محو دنبال کردن داستانم و هنوز زود برای حرف زدن و نظر دادن، عکس العمل هام در حد یک تماشاچی تو سینماست، می خندم گریه می کنم در حد "اوه"، "وای" و "چه باحال" کامنت می دم و با جدیت ادامه شو نگاه می کنم.....
زندگیم شده بازی دمینو (domino). برنامه هامو منظم می کنم، کارهام مشخصه، اما برنامه، برنامه ی شلوغیه. برنامه ی روزانه ام به دیواره که هر کی هم که رد شد دید من خوابم بیاد برنامه رو نگاه کنه اگه وقتشه بیدارم کنه. کارهای روزانه ام شده مثل بازی دمینو. هر یه دمینو یکی از کارهاست: کلاس، کار، کلاس، کتاب، ورزش، غذا، خونه، فیلم، کار....همینطوری این دومینوهای سفید با خال های سیاه رو می چینم و می رم جلو، تو یه ردیف صاف هم نمی چینم، شکل می دم به چیدمان، یه جورایی از بالا مثل پیچ های جاده چالوسه، می ره جلو، زمان می گذره. در ظاهر همه چیز خوبه اما اون وسط ها خسته هم می شم به نظر من من اندازه ی دمینو ها نباید برابر باشه، همشون نباید یه قد باشند اما این "دمینو ست" رو من درست نکردم از کارخونه که اومده این شکلی بوده؛ همه یه اندازه، همه یه قد. گاهی خسته می شم، یکی از دمینوها رو میندازم، اون کارو انجام نمی دم، وقتی می افته می خوره به بغلی، اونم می افته می خوره به بعدی....می ره تا آخر ردیف، شانس بیارم دمینو اولی نزدیک ته ردیف باشه که تعداد دمینوهای افتاده کم باشه...یه کارو که انجام نمی دم برای جبران...
نظرات