- مهر ماه بود، داشتیم پیاده میرفتیم، یهو شروع کرد تعریف کردن، از داستان سریاله و
اینکه چه نتیجهای گرفته. به تحلیل خوبی رسیده بود از خودش و
حسهاش واون روزهاش...الان شاید نتونم جمله ها رو تکرار کنم، اما میدونم این حسم
به تازگی همون روزه، که چه مشعوف شدم وقتی دیدم مثل من اونقدر خله که از ساده ترین
چیزا قانونای زندگیشو بسازه و حسهاشو آنالیز کنه و بتونه bigger
picture رو ببینه. لحظه ی خوبی بود.
- گفتم لحظه ی خوبی بود، چون از بعد
از رمضان فقط لحظه های خوب داشتم، اونم کم. فشار کاری زیاد فرسوده م کرده بود،
شهریور ماه سمینار داشتیم و بعدش من له بودم، دنیا هم به کام نبود! شوهر عمه م مهر
ماه فوت کرد و مادربزرگم هفته ی پیش.
- روزهای سختیه. مثل کارگردانا حالا
تو فکر کن "تارانتیتو" طور یا "لینچ" وار، دارم این صحنه
هارو نظاره میکنم، مقایسه می کنم و میبینم که چه اوج
داستان غم انگیز داره جلو میره و همه چیز بهم ریخته و کاراکترم (بازی هم می کنم
هم زمان) چه ضعیف داره جلو میره، چه عقب گرد کرده، چه هیستیریک شده و خودشو ول
کرده، اما مدل دانای کل انگار که میدونم چی میشه، صبورانه این دست و پا زدنا رو
نگاه می کنم. حالا نمی دونم این آرامشه مال اینه که فکرمیکنم بذار بره جلو مگه
بدتر از این چی میتونه بشه یا اینکه فکر میکنم اینم یه دوره ی گذاره، یه چیزایی
باید خراب شه تا درست بشه، تهش یه چیزی یاد میگیری، بزرگ میشی، درست میشه.
- سخته اما زمان همه چیزو معلوم می کنه...
نظرات