این چهارصد و پنجاهمین باری ست که صفحه ی بلاگر رو در 10 روز گذشته باز کردم و چیزی ننوشتم اما الان با خوندن کمی وبلاگ  آیدای پیاده رو و بلوط و آیدای گوسفند دیگه چاره ای نیست به جزنوشتن.
ننوشتم چون هر شش ساعت یکبار حسم عوض می شد، چون وقتش بود به سنت هر ساله پست شب یلدایی بذارم و شب  یلدا داستانی بود  برای خودش،ننوشتم چون بر خلاف اون پستی که آیدا گذاشته بود من خودموبلاگر میدونم اما وسواس غریبی دارم برای ثبت واقعیت در اینجا و وقتی واقعیت هر لحظه عوض می شد و من حس خودمو  رودرک نمی کردم نمی شد از لحظه و روزمره بنویسم.
درک نمی کردم، حتی چند ساعت گذشته از شدت این عدم درک و از شدت ضعف خودم از برخوردهای اشتباهم تا حد خودزنی ذهنی هم رفتم اما الان پیداش کردم. عصبانی بودم از خودم که این چند وقته خودم نیستم، راه را اشتباه می رم حرف را میخورم و یا اشتباه می زنم، شاه کلیدم  را گم کرده م و با اینکه نتایج قابل تحمل اند من تصویری از  خودم رو می بینم که مال سه سال پیش است و عاجز در رابطه هایش! از مادر گرفته تا راننده تاکسی....از کجا شروع شد؟ منکه خوب بودم....
الان یافتم یافتم گویان حس می کنم برای شلوغی ست، برای عدم تمرکز، برای تحمل بیش ازحد، برای مراقب نبودن، برای  ورزش نکردن شاید...برای بی نظمی ذهنی و شلوغی دوروبر....الان دوست دارم فکرکنم که یافتم و از فردا همه چیز درست خواهد شد و من حتی بر این مغزی که حداقل تا سه روز دیگر هم دارد در هورمون تفت داده می شود تسلط خواهم داشت و فردا روز بهتری ست.
برای خودم، می نویسم که یادم نرود، شما نخوانید:
 یادم باشد تمرکز یعنی سمینار تیر ماه، نتیجه ی بهتر اما کار کمتر اما ذهن درگیر تر
بدبختی یعنی همین دوره آموزشی، تمرکز کمتر، انرژی گذاشتن هزار برابر ذهن پخش و پلا، جون کندن بیشتر، نتیجه ی ظاهری عالی تر، حس رضایت کمتر
هیچ چیزی بدتر از تکرار اشتباه نیست....سمینار یا دوره آموزشی، مسئله این است

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده

Adrenaline Addiction