فکر کنم سوم فروردین بود که صبح با سارا هوس پیاده روی کردیم....هوا عالی بود همین اطراف خونه رفتیم پیاده روی، یه کم که راه رفتیم خودم خنده م گرفته بود، فهمیدم که چه تغییر کردم، شاید اونم تغییر کرده بود نمی دونم. سارا شروع کرد به پخش موسیقی با موبایلش و تند تند حرف زدن، من همه ش درختا رو می دیدم و دنبال سکوت بودم و سعی می کردم بیشتر از منظره و هوا لذت ببرم، انگار که خیلی وقت باشه از هم چین فضایی دور بوده م. خنده م از این بود که بنظرم مثل زن و شوهرا شده بودیم، که وقتی با هم میان بیرون، زنه خوشحال و پر انرژیه و دوست داره حرف بزنه (در اینجا یعنی سارا) مرده هم واقعاً اومده پیاده روی و می خواد خستگیشو در کنه و آرومتره و دنبال آرامشه ( یعنی من) از زنه عقب می افته، بهت زده ست شاید.... از خودم تعجب کردم، هم واقعاً آرامش می خواستم و خسته ی روزهای کاری آخر سال بودم هم که دنبال این می گشتم که جرا مثل همیشه نیستم و امان امان چه بر سرت اومده فیدلر، مرد شدی رفت....
یه کم که گذشت دیدم این تعریفا از همون نقش سنتیه زن و مرد میاد، این حس ها طبیعیه، و خب وقتی فول-تایم کار می کنی، ذهنت متمرکز یه جاست حق داری مثل اون مردهای زامبی بشی، وقتی بیشتر وقتت تو روتین های سخت خانه داری باشه معلومه بیرون اومدن حال و هواتو عوض می کنه و اینکه ما خیلی خوبیم و همه چیمون طبیعیه و هیچ مشکلی نیست
پ.ن. جهت تصحیح افکار عمومی: سارا خانه دار نیست اما کار فول تایم انجام نمیده و آخر سال سرش از من خلوت تر بود.

نظرات

Ng.A. گفت…
من که سارا رو نمی‌شناسم ولی خانه‌دار بودن هم فحش نیست ؛))))
البته شاید تو نسل شما فحش باشه، نمی‌دونم :)

به هر حال توضیحاتت خیلی خوب بود، مخصوصا خط آخر برای روشنگری ما ؛))))

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده