داشتم می گفتم....وبلاگ ها تاثیرگذارند، به قول امیر موج بود فکر کنم که آدم باید حواسش باشه داره کی رو فالو می کنه، تو این 10 ساله هیچ وقت از اینکه نوشته های عطای یک پنجره رو می خونم پشیمون نشدم، پیشنهادات فرهنگی شو دوست داشتم، نقطه نظراتش خیلی اوقات شبیهمه، یا شبیه ش فکر کردم، یه جورایی برای دنیای من یک نویسنده ی میانه رویی که با اینکه فرسنگ ها! فاصله داریم راحت می فهممش، حس می کنم مثل خودم سعی می کنه سیاه و سفید نباشه/ ننویسه....دید ادبی شو دوست دارم و امیدوارم هم چنان بنویسه، بیشتر....مثل گذشته و من دیگه وبلاگشو گم نکنم (یه مدتی بی وبلاگ بوده گویا من چند وقت گذشت تا برگشتنشو فهمیدم)
زندگیم شده بازی دمینو (domino). برنامه هامو منظم می کنم، کارهام مشخصه، اما برنامه، برنامه ی شلوغیه. برنامه ی روزانه ام به دیواره که هر کی هم که رد شد دید من خوابم بیاد برنامه رو نگاه کنه اگه وقتشه بیدارم کنه. کارهای روزانه ام شده مثل بازی دمینو. هر یه دمینو یکی از کارهاست: کلاس، کار، کلاس، کتاب، ورزش، غذا، خونه، فیلم، کار....همینطوری این دومینوهای سفید با خال های سیاه رو می چینم و می رم جلو، تو یه ردیف صاف هم نمی چینم، شکل می دم به چیدمان، یه جورایی از بالا مثل پیچ های جاده چالوسه، می ره جلو، زمان می گذره. در ظاهر همه چیز خوبه اما اون وسط ها خسته هم می شم به نظر من من اندازه ی دمینو ها نباید برابر باشه، همشون نباید یه قد باشند اما این "دمینو ست" رو من درست نکردم از کارخونه که اومده این شکلی بوده؛ همه یه اندازه، همه یه قد. گاهی خسته می شم، یکی از دمینوها رو میندازم، اون کارو انجام نمی دم، وقتی می افته می خوره به بغلی، اونم می افته می خوره به بعدی....می ره تا آخر ردیف، شانس بیارم دمینو اولی نزدیک ته ردیف باشه که تعداد دمینوهای افتاده کم باشه...یه کارو که انجام نمی دم برای جبران...
نظرات