دیشب عروسی یکی از بهترین دوستام بود، رو مود نبودم اما به کمک دوست آرایشگر مهربون و یه زوج دوست داشتنی که دوستهای مشترک عروس بودیم خیلی خوش گذشت. آرایشگر رو 11 ساله که می شناسم و عروس و زوج و 9 سال. از یه جهت باورم نمیشه که این همه سال گذشته باشه و حس خاک بر سرم چه زود گذشت انگار همین چتد وقت پیش بود که می رفتم پیش "ل" که برای اولین بار موهامو براشینگ کنه رو دارم، و بالطبع یا چه هنوز خاطره ی مصاحبه ی کاری که عروس مذکور از قزوین تو برف کوبیده بود اومده بود و همیدیگرو دیدیم تازه ست و اول من رفتم تو اتاق و دوست مشترک به عنوان رییس نشسته بود (و چه مصاحبه ای شد)! و از جهت دیگه دارم فکر می کنم حس خاک بر سری رو ولش کن اگر "این زمان" نگذشته بود این ارتباط ها مثل دیشب موثر نمی شدند که "ل" بتونه کمک کنه حس خوب بگیری یا رییس سابق و دوست فعلی و همسرش بشن همدمت تو عروسی :) و کنارت باشن و باهم خوش باشید و آخر شب برسید به جمله ی "خیلی عزیزی برام". البته که ستینگ خوب/ زغال خوب داشتیم (عروسی دوست نازنینی بود) چون یه همچین چیزی خودش یه عالمه حس خوب میاره، چشمها رو درخشان می کنه خستگی ها رو پس می زنه کنار و نرم نرم تاثیر می ذاره حالا اگه از قبل رو مود درستی باشی از همون اول شب کوک خواهی بود اما اگه مثل من بی هدف و بدون آمادگی و برنامه رفته باشی تا شب تموم نشده حتماً سرخوشیه میاد سراغت، نرم نرمک میاد اما بالاخره میاد....خلاصه پرم از حس خوبی از دوستی های عمیق و ایشالا پر دوام، و دروغ چرا امروز به نظرم این تصویری که رییس سابق چند وقت پیش ترسیم کرد که تو 80 سالگی با هم بشینیم چایی بخوریم و حرف بزنیم فوق العاده به نظرم زیبا و هیجان انگیز خواهد بود و به قول این خارجیا I am looking forward to it
27 اسفند! تا ساعت 6 سر کار بودم و منتظر بودم فایل 170 مگیم تو "دراپ باکس" آپلود بشه و من با خیال راحت سال 93 از دفتر بیام بیرون که نشد و من لپ تاپ شرکتو زدم زیر بغلم و اومدم بیرون که سر فرصت گزارشو بفرستم و با خودم گفتم گور بابای گزارش! امشب به دست مدیریت نرسه کسی نمی میره. پس، فردا می فرستم :دی 28 اسفند! لپ تاپ و زدم به برق، فایلو دوباره آپلود کردم و از خونه زدم بیرون که در48 ساعت باقی مونده به سال نو یه ذره به کارها و خرید ها و ....برسم و به خودم حال و هوای عید بدم. خرید عجله ای با مادر، انجام امور اداری با پدر و قرار یهویی با "ک" و "ه" از دستاوردهای پنج شنبه بود. 29 اسفند! اتاقم گند بود، یه عالمه خرید داشتم هنوز! برای اعضای خانواده عیدی نخریده بودم، دیگه داشتم استرس می گرفتم، یه دوست دیگه هم خرید هفت سین داشت که وسط بارون موفق شدیم کارهای اون و اکثرکارهای منو انجام بدیم. عصربرگشتم خونه و مشغول تمیزکاری شدم. آخ که چقدر خونه تکونی دوست دارم! امسال از بس در عجله بودم که نشد به موسیقی گوش بدمو کار کنم اما در عوض فکرکردم، تخیل کردم، مرور کردم، آر
نظرات