هر از گاهی اینجوری میشم، اما این دفعه خیلی جدی تره، این حسو دارم که زمان نداریم، باید بدوییم، مکث نکنیم و هی زندگی کنیم
نمی دونم شاید به خاطر این گرونی هاست و قضیه جدی شده برام، شاید به خاطر سنه، شاید به خاطر اینه که دارم دوباره ارتش سری می بینم، و یا شاید به خاطر اینه که صداش هی می پیچه تو کله م که زمان نداریم....خلاصه این که برای غصه خوردن، زمان ندارم، برای چس ناله زمان ندارم، برای فانتزی بازی زمان ندارم، با اینکه مثل سگ می ترسم و یه عالمه استرس و مشکل دارم می دونم زمان ایستادن ندارم، همه ش باید رفت جلو....توقف بسه،  شمام بدویید بیایید

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده