پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۲
حتی اگر هم با اول مهر کاری نداشته  باشی در خونه ی ما حتماً اتفاقی می افته که نتونی راحت از کنارش رد شی. 7 صبح اول مهر با صدای زنگ در پسر همسایه بیدار شدیم که می خواست بره مدرسه و با مادرش اومده بودند دم در ما که اعلام عمومی کنن علی الخصوص به پدر چون باهم شوخی دارن. بچه م رفت کلاس سوم! بزرگ شده ماشالا کلاً دلم سکوت می خواد + تغییر+ گم شدن دایمی :) از دستش عصبانیم که وقتی که دلم نمی خواست حرف زد، از دست خودم ناراحتم که چرا گذاشتم حرف بزنه، یادم رفته بود که چقدر تاثیر گذاره و می تونه خواب راحتو ازم بگیره، میدونه ناراحتم نه؟
اگه نوشتنم مثل آیدا بود، اگه قلم آیدا رو داشتم می تونست یه داستان عاشقانه ی افسانه ای باشه، می شد پست ها راجع بهش گذاشت :) اما من قلم آیدا رو ندارم، با قلمم/ احساسم نمی نویسم، مغزم نمی ذاره و الان دچار خطای حافظه ی نزدیک!!! هستم فقط می تونم بگم: هر بار که رفت برگشتنشو سخت نکردم براش، همیشه برای شروع فرصت داشتیم و همیشه خسته از همه ی دنیاش بر می گشت پیش من. هر بار با حالی متفاوت، دلیل جدید و همیشه  بدون کنکاش گذشته ها روزمره شروع می شد، دوست داشتیم که شروع بشه. هر بار تجربه ها واقعی تر از قبل...  وقتی می دونی رفتن ها بدون دلیل نیست یک روز رفتن واقعی اتفاق می افته، رفتن بدون برگشت و می دونی که این بار حتی اگه خسته ترین مرد دنیا هم باشه نه راه دور جای برگشت می ذاره نه دل خسته. پ.ن. بهتر از این نمیشه از تجربه ای گفت که میشه از چند زاویه بهش نگاه کرد، اون هم وقتی هر نگاه تیره تر از قبله، حداقل تا الان....
خب سر ظهره و من دارم بافتنی می بافم اونم وقتی که بدون کارت ملی و گواهینامه هستم و دنبال هیچ کدوم نمی رم و مشق هامو انجام ندادم و برای سر کار رفتن هم آماده نیستم. الان ظهره و من دارم بافتنی می بافم و این اصلاً نشانه ی خوبی نیست.