همیشه جزییات منو به خودشون مشغول می کنند، اصلاً چیزی برای من زیبا نیست تا جزئی ازش برام زیبا باشه، خاطرات هر چند در بهترین زمان و مکان اتفاق بیفته باز من باید یک جز بسیار خاص و زیبا توش پیدا کنم تا برام جاودانه بشه...حتی آدم ها، برای ارتباط باهاشون یک خصوصیت خاص کافیه.....و حالا این روزها، یادآوری خنده ها، مهربونی های کوچیک، لحظه های خاص و کوتاه این چند وقته است که زیباست، کل زیبایی رو پشت سر نذاشتم از اول دنبال جزییات خاص بودم، این روزا اونا برام یادآوری می شن
- خب خدا بگم این انگلیسار و چی کار کنه که این روزا آدم از صدای عطسه ی خودشم می ترسه، یعنی دیگه حتی نمی تونی بدون ترس و بدون فکر عطسه کنی و فکر کنم همون موقع که بعد از 40 دقیقه تلفن حرف زدن تو کوچه ی خونه ی مادربزرگ ترسیدم، این سرماخوردگیه شروع شد، یه چند روز مبارزه اما بعدش شروع شد. رسماً شنبه ی گذشته فکر میکردم که یکشنبه صبح و نمیبینم، حدود 5روز تو خونه افتادم اما زنده موندم، به قول دوستم خوکی بود؟؟ فک نکنم!(آخه دکتر نرفتم!). مچ نبود با علائمش اما منو خوب انداخت، خب از عوارض و معایب این خونه نشینی براتون بگم که فهمیدم من یکی تحمل زندان انفرادی و ندارم، یعنی به خاطر هیچ چیزی، هیچ دلیلی، هیچ اعتقادی حاضر به تجربش نیستم. دو اینکه وقتی مریضم غیر قابل تحملم (البته میدونستم، صحه گذاری شد)، کسی نباید باهام حرف بزنه. ایمیل، تکست، کتاب ok اما مکالمه اصلاً، یعنی مشکل اینجاست که نمیدونم وقتی کسی باهام حرف میزنه اون صداش چی داره که اذیتم میکنه، موسیقی خوبه ها اما حرف!!! فکرشم نکن، جوک میخوای تعریف کنی پایما، اما لحن صدا که نرمال میشه یا سوالی میشه نمیکشم، وقتی درد دارم هم همینطورم، برای تحمل درد ...
نظرات