یه دو سالی میشه که هر روز سر صبحانه یا ناهار (اگه خونه باشم) یا عصرونه وقتی یه کم وقت هست شروع می کنیم با هم حرف زدن، من و مادر و می گم، بعضی اوقات اونقدر طولانی میشه که من به قرارهام هم دیر می رسم اما باعث نمیشه یه سری از حرف ها رو نزنیم.
مطالب خیلی گسترده هستند، از آخرین اخبار تلفنی با خاله ها گرفته تا بحث در مورد حرکت های یوگا و فروشنده های مترو.
گاهی اوقات فقط خبر با هم رد و بدل می کنیم گاهی با هم تصمیم می گیریم گاهی برای بقیه تصمیم گیری می کنیم یا با هم علیه بعضی ها متحد می شیم، گاهی دعوامون می شه گاهی گریه می کنیم گاهی با هم مخالفت می کنیم گاهی می فهمیم که نباید راجع به کدوم موضوع با هم حرف بزنیم گاهی با هم به این نتیجه می رسیم که فلانی رو خیلی دوست داریم و تصمیم می گیریم باهاش خوب باشیم گاهی هم با هم می خندیم و اون وسط برادره میاد خودشو و موضوع مورد علاقشو بهمون تحمیل می کنه یا پا به پای میاد جلو. اینا رو نوشتم که یادم باشه، برام عادی نشه و حواسم باشه که با حرفهام اذیتش نکنم.
پ.ن. یکی از موضوعات اختلاف فروشنده های مترو هستند، من شدید با این سیستم دست فروشی مخالفم و مادر شدید از زنهای فروشنده حمایت می کنه و معتقده چون محل درآمدشونه و احتیاج دارن کسی نباید جلوشونو بگیره، اگه اینجا فروشندگی کنن شاید فساد توشون کمتر بشه اما من هنوز نمی تونم بپذیرم که چند نفر هم زمان بالاسرم/ کنار دستم بلند بلند در حال فروش "مرغ و آدمیزاد" باشن آخرین بحث مطروحه ی مادر اینه که مدیریت مترو باید تصمیم بگیره می خواد با اینا چی کار کنه وقتی الکی مدیریت می کنن و برخورد قاطع ندارن هر روز آدم های بیشتری وابسته به این شغل می شن بعد خیلی نامردیه یهو بریزن و کاسه کوزشونو جمع کنن، من فعلاً در قبال این منطق مادر حرفی ندارم بزنم :)

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده