افتادم تو یه رودربایستی با وبلاگم، جون به جونم هم بکنند آدم مناسبتی هستم، یعنی هر چقدر هم سرم گرم کار و بدبختی و این چیزا باشه ته ذهنم درگیر مناسبات و تقویم هستم، به هر حال یه عمر سابقه ی گیر دادن به تولد و سالگرد ازدواج و فوت و کسوف و خسوف و حلال ماه رو نمیشه با یه چند صباحی درگیری ریخت دور که! به همین دلیل خرداد که جدی شد نتونستم روزمره بنویسم از طرفی هم تکلیفم با خودم معلوم نبود که این خرداد بعد از دو سال یعنی چی؟ اینقدر که اتفاق افتاده تو این دو سال چه تو کله ی من چه تو این دولت!
خودمم می دونم کمتر از هر کس دیگه ای از اطرافیان خردادی بودم، کمتر رفتم کمتر حرف زدم اما به همون اندازه "تراماتایزد" شدم. خب هر کسی (بخون فیدلر) نمی تونه مثل "دختر حاجی" وبلاگستان "یادداشت ها"ی خوبی راجع به اتفاقات بنویسه (بخون مصیبت سحابی ها)، به همین خاطر افتادم تو رودربایستی با وبلاگه نشد بنویسم که 14 خرداد که تولد پدر بود! شمال بودیم به همراه همه ی ملت ایران! و اینکه بالاخره دین رو به پدر ادا کردیم و روز تولدش جایی بود که دوست داشت و نه من بهانه ی کار داشتم نه برادره بهانه ی فرجه ی امتحانات (جزغله! بچه فارغ التحصیل شده). برای همین نشستم فکر کردن که خب چه باید کرد! همه ی دو آتیشه هاشم که روزمره دارن، شب ها دوره همی هاشون به راهه روزها مناسبتی سیاسی می شن! قصدم ایراد گرفتن نیست بحثم اینه که باید به خودم یادآوری کنم که زندگی جریان داره! نتیجه این شد که دیدم منم بعد از اتفاقات دو سال پیش "تراماتایزد" شدم، شدید به خاطر جنایت ها و دروغ ها خشمگینم، بابت از بین رفتن امید اجتماعی سرخورده م و بابت جنگ نا عادلانه و توهین به ارزش هام دل شکسته م. اما به خاطر خرداد و خشم و زنده نگه داشتن خاطره ی آدم ها یه چیز سبز بپوشم و تو این زمان تو وبلاگم روزمره ننویسم.
پ.ن. رفع شبه ی پست قبل: جا داره توضیح بدم که پدرم شغل مناسبی داره، کارش دولتی نیست (قابل توجه امیر) و ما با شغلش مشکلی نداریم اما هنوز نمی فهمم که چرا از یه آدم بالغ اونم وقتی که داره کلی از تجربه های کاریش و مهارت هاش استفاده می کنه پای پدر و ناموس و خانواده بیاد وسط! البته از یه جهتی هم خوشحالم که اگه نکته ی مثبتی دارم آدم ها بتونن رد پای خانواده رو هم توش ببینم که واقعاً عاشقشونم و برام ارزش دارن، حتی می تونم توضیحات نگار رو هم بفهمم اما فکر کنم تو این سن دیگه خیلی از اون روزهایی که تو دبستان بودیم و تا معلم جدید می اومد باید می گفتیم به نام خدا فلانی هستم پدرم هم فلان شغل رو داره گذشته، و همه ی هویت ما به شغل و میزان درآمد پدرمون بستگی نداره :)

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده

Adrenaline Addiction