اولین جمعه ی شهریور بود زودتر از همیشه بیدار شدم، اتو کاری داشتم، این تابستون رسماً مردم از بس اتو کردم، از تابستون بعدی حتماً در موقع خرید به جنس پارچه بیشتر دقت خواهم کرد. پدر بیدار بود داشت وسایلشو آماده می کرد که بره سفر، مادر تو آشپزخونه داشت براش غذا آماده می کرد، برادر رو بیدار کردم که پدر و برسونه مثل همیشه با بدبختی بیدار شد. هفت صبح بود پنجره ها باز هوا خنک. برادره حاضر شد پدر تقریباً آماده بود مادر در آشپزخانه منم کم کم داشتم می رفتم سر کار. مثل همیشه شروع کردیم با پسره با هم حرف زدن، من تند تند اون خوابآلو، گفت پس تا بقیه حاضر شن من یه کمی می خوابم، با لباس رفت تو تخت من. یهو پرت شدم به 16/17 سال قبل، این بچه یه ذره هم عوض نشده مثل همون موقع ها خواب صبح رو دوست داره، درست مثل وقتی که دبستان می رفت تا سرویس بیاد دنبالش همینطوری با یونیفرم دو دقیقه می خوابید و من همش نگران بودم که دیرش بشه و مادر می گفت ولش کن بذار بخوابه، مثل همون موقع ها مظلومه و آدم دلش غش می ره براش فقط اون قدر بزرگ شده که پشت ماشین بشینه و پدره رو برسونه. یه کم که گذشت دیدم فقط پسره نیست که عوض نشده، اون صبح جمعه دقیقاً همون جمعه های دوران مدرسه ی ماست، پدر ما رو از خواب بیدار می کرد، مادر تو آشپزخونه برامون "تغذیه" آماده می کرد، پدر تو هال می نشست آماده اگه کسی کاری داشته باشه، من زود حاضر می شدم بعد هی تو خونه وول می خوردم هر لحظه همه روچک می کردم، مادر کلافه می شد از حضور دایم من و هیچ وقت نذاشت بهش کمک کنم فقط هر از گاهی اگه دیر میشد من مثمر ثمر بودم، با برادره حرف می زدم و پدر، هر کسی کار خودشو مستقل انجام می داد گاهی هم گیر می کردیم و مادر نجاتمون می داد. 17 سال گذشت. ما همون آدم ها بودیم فقط تعداد روزهایی که همه با هم صبح بیدار باشیم خیلی کم شده، گاهی برادره وقتی همه خوابند میره دانشگاه، گاهی من زودتر از همه می رم سر کار، گاهی پدر وقتی همه خوابیم میره نون میگیره...گاهی مادر زودتر از همه بیداره، خلاصه وقتی متوجه ی شباهت ها شدم دلم برای صبح های 4 نفره تنگ شد خیلی، فکر کنم از این به بعد یه برنامه بذارم همه با هم صبح ها بیدار باشیم و من هی اون وسط وول بخورم از اتاق برم تو هال و از هال به آشپزخونه و بالعکس :)
زندگیم شده بازی دمینو (domino). برنامه هامو منظم می کنم، کارهام مشخصه، اما برنامه، برنامه ی شلوغیه. برنامه ی روزانه ام به دیواره که هر کی هم که رد شد دید من خوابم بیاد برنامه رو نگاه کنه اگه وقتشه بیدارم کنه. کارهای روزانه ام شده مثل بازی دمینو. هر یه دمینو یکی از کارهاست: کلاس، کار، کلاس، کتاب، ورزش، غذا، خونه، فیلم، کار....همینطوری این دومینوهای سفید با خال های سیاه رو می چینم و می رم جلو، تو یه ردیف صاف هم نمی چینم، شکل می دم به چیدمان، یه جورایی از بالا مثل پیچ های جاده چالوسه، می ره جلو، زمان می گذره. در ظاهر همه چیز خوبه اما اون وسط ها خسته هم می شم به نظر من من اندازه ی دمینو ها نباید برابر باشه، همشون نباید یه قد باشند اما این "دمینو ست" رو من درست نکردم از کارخونه که اومده این شکلی بوده؛ همه یه اندازه، همه یه قد. گاهی خسته می شم، یکی از دمینوها رو میندازم، اون کارو انجام نمی دم، وقتی می افته می خوره به بغلی، اونم می افته می خوره به بعدی....می ره تا آخر ردیف، شانس بیارم دمینو اولی نزدیک ته ردیف باشه که تعداد دمینوهای افتاده کم باشه...یه کارو که انجام نمی دم برای جبران...
نظرات
خوشم اومد خيلي