- خب خدا بگم این انگلیسار و چی کار کنه که این روزا آدم از صدای عطسه ی خودشم می ترسه، یعنی دیگه حتی نمی تونی بدون ترس و بدون فکر عطسه کنی و فکر کنم همون موقع که بعد از 40 دقیقه تلفن حرف زدن تو کوچه ی خونه ی مادربزرگ ترسیدم، این سرماخوردگیه شروع شد، یه چند روز مبارزه اما بعدش شروع شد. رسماً شنبه ی گذشته فکر میکردم که یکشنبه صبح و نمیبینم، حدود 5روز تو خونه افتادم اما زنده موندم، به قول دوستم خوکی بود؟؟ فک نکنم!(آخه دکتر نرفتم!). مچ نبود با علائمش اما منو خوب انداخت، خب از عوارض و معایب این خونه نشینی براتون بگم که فهمیدم من یکی تحمل زندان انفرادی و ندارم، یعنی به خاطر هیچ چیزی، هیچ دلیلی، هیچ اعتقادی حاضر به تجربش نیستم. دو اینکه وقتی مریضم غیر قابل تحملم (البته میدونستم، صحه گذاری شد)، کسی نباید باهام حرف بزنه. ایمیل، تکست، کتاب ok اما مکالمه اصلاً، یعنی مشکل اینجاست که نمیدونم وقتی کسی باهام حرف میزنه اون صداش چی داره که اذیتم میکنه، موسیقی خوبه ها اما حرف!!! فکرشم نکن، جوک میخوای تعریف کنی پایما، اما لحن صدا که نرمال میشه یا سوالی میشه نمیکشم، وقتی درد دارم هم همینطورم، برای تحمل درد احتیاج به سکوت دارم، با مامان یاد دو سال پیش جراحی چشمم افتادیم که میگفتم بهش: مامان مامان خوبم، هیچی نگو بهم فقط. اصلاً رسم شده که هر سال من 16 دی تو تخت مریضی باشم مثل اینکه. خدا به اطرافیان صبر بده.
- حالا نه اینکه ننوشتنم فقط به خاطر مریضی باشه ها نه! نبودم یه مدت، تو فک کن تو باغ. اما نبودم!هی میاد تو ذهنت، هی میاد. بعد تو نمیریزیش بیرون اینطوری میشه که یه مدت دور میشی. اما بالاخره باید از یه جا شروع کرد، 4 صبح تصمیم گرفتم 2 تا سررسید بردارم و شروع کنم به نوشتنشون، طرحشو دارم. امشب شروع میکنم.
- خب یه مبادله کتاب و از دست دادم تو این خونه نشینی ها، حالا تا مبادله کتاب بعدی حسینیه ارشاد باید صبر کنم، اگه جایی مبادله داشت منو خبر کنین، واقعاً می خوام یه سری از کتابامو بدم بره!!!
- حالا مزایاش چی بود؟؟ کتاب خوندم، نه کتاب خوردم. این روزا تمرکزم هم کم شده که من می اندازم گردن اینترنت، به همین خاطر بیشتر حس میکنم کتابارو دارم نشخوار میکنم تا read یا حتی study. "پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنیم"/ "جنگل واژگون"/ "خاطرات یک مغ"/ "سنگی بر گوری"/ "ماجراهای جدید شرلوک هولمز"/ یه چند تا داستان از کریستین اندرسون ( این آدم واقعاً برای کودکان مینوشته؟) و.....
- از دیگر مزایا؟؟؟ تجربه ی پالپ تاک وبلاگ پالپ فیکشن. انسی برات تعریف نکردم؟؟؟؟ یعنی یه چیزی تو مایه های ام. اس. ان چت روم خودمون. فقط فرقش اینه که الان بزرگترم و شباهتش اینه که به همون اندازه خل و چل، یعنی صحنه هایی بود تو مایه های قضیه ی "برادر من" از شدت خنده!! از اون مدلا که "من از خنده از رو صندلی می افتادم". جات خالی.
- "تنها دوبار زندگی میکنیم" . انتخاب خوبی برای جمعه بعد از ظهر نبود اما هر روز دیگه ی هفته رو پایش بودم. همه ی حس های فیلم یه طرف اون قسمتی که از حسرت میگه بد رفت تو مخم که من سه روز درگیر اون حس حسرتم، به حسرت داشته و نداشته ی اون لحظه ها. ببین باهام داره چی کار میکنه و از چه کاهی چه کوهی ساختم که ناخودآگاهه هم فعال شده و پریشب عین ورسیون بدون حسرتشو تو خواب دیدم و چقدر هم از خودم تعجب کردم، خیلی شبیه بود به اون سکانس فیلم که بعد از 18 سال میره به یارو میگه که دوست دارم و فقط خواستم که بدونی!
- حالا نه اینکه ننوشتنم فقط به خاطر مریضی باشه ها نه! نبودم یه مدت، تو فک کن تو باغ. اما نبودم!هی میاد تو ذهنت، هی میاد. بعد تو نمیریزیش بیرون اینطوری میشه که یه مدت دور میشی. اما بالاخره باید از یه جا شروع کرد، 4 صبح تصمیم گرفتم 2 تا سررسید بردارم و شروع کنم به نوشتنشون، طرحشو دارم. امشب شروع میکنم.
- خب یه مبادله کتاب و از دست دادم تو این خونه نشینی ها، حالا تا مبادله کتاب بعدی حسینیه ارشاد باید صبر کنم، اگه جایی مبادله داشت منو خبر کنین، واقعاً می خوام یه سری از کتابامو بدم بره!!!
- حالا مزایاش چی بود؟؟ کتاب خوندم، نه کتاب خوردم. این روزا تمرکزم هم کم شده که من می اندازم گردن اینترنت، به همین خاطر بیشتر حس میکنم کتابارو دارم نشخوار میکنم تا read یا حتی study. "پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنیم"/ "جنگل واژگون"/ "خاطرات یک مغ"/ "سنگی بر گوری"/ "ماجراهای جدید شرلوک هولمز"/ یه چند تا داستان از کریستین اندرسون ( این آدم واقعاً برای کودکان مینوشته؟) و.....
- از دیگر مزایا؟؟؟ تجربه ی پالپ تاک وبلاگ پالپ فیکشن. انسی برات تعریف نکردم؟؟؟؟ یعنی یه چیزی تو مایه های ام. اس. ان چت روم خودمون. فقط فرقش اینه که الان بزرگترم و شباهتش اینه که به همون اندازه خل و چل، یعنی صحنه هایی بود تو مایه های قضیه ی "برادر من" از شدت خنده!! از اون مدلا که "من از خنده از رو صندلی می افتادم". جات خالی.
- "تنها دوبار زندگی میکنیم" . انتخاب خوبی برای جمعه بعد از ظهر نبود اما هر روز دیگه ی هفته رو پایش بودم. همه ی حس های فیلم یه طرف اون قسمتی که از حسرت میگه بد رفت تو مخم که من سه روز درگیر اون حس حسرتم، به حسرت داشته و نداشته ی اون لحظه ها. ببین باهام داره چی کار میکنه و از چه کاهی چه کوهی ساختم که ناخودآگاهه هم فعال شده و پریشب عین ورسیون بدون حسرتشو تو خواب دیدم و چقدر هم از خودم تعجب کردم، خیلی شبیه بود به اون سکانس فیلم که بعد از 18 سال میره به یارو میگه که دوست دارم و فقط خواستم که بدونی!
نظرات
از این به بعد هر روزی تاخیر داشته باشی ها..واسه پیاده روی، تو وبلاگم ثبت میکنم...در اخر در 8348 ضرب می کنم...به ازاش ازت سور می گیرم!!!
یه ذره رنگ روح! زندگی توش نیست...
بعدشم..یه ذره تراوشات مغزی بریز بیرون...اپ کن هر روز...
که ملت مطمئن بشن تو مخ و مغز و اینچیزا داری!
موهاهاهاهاهاهها
الان خشنم!