خب از اول هم می دونستم و وقتی دوباره اتفاق افتاد و داشتم به اتفاق افتادنش فکر می کردم یه لحظه واقعن دلم برای نگار تنگ شد و حس کردم باید باهاش حرف بزنم. زنگ زدم بهش و یه دو دقیقه در حد حال و احوال حرف زدیم. داشت اون بچه ی خوردنیش و می خوابوند طبق معمولی که هر بار بهش زنگ زدم و زیاد حرف نزدیم.
اصل ماجرا اینه که خودت می دونی! با خودت گفتگوی درونی داری یا تو وبلاگت می گی یا به آدم های نزدیک. اما می دونی چی درسته و چی غلطه، یا تعریف واقعیش چیه. اما وقتی حس می کنی که باید انجامش بدی انجام میدی با اینکه می دونی درست نیست اما حست ازت اینو می خواد. همیشه نقطه ضعفم این بوده و نقطه ی قوت این که خود خرم و می شناسم که در مقابل حوسم مقاومت نمی کنم. نمی دونم شاید گاهی اوقات از نوشته های نگار هم این حس و گرفتم که اونم وقتی فکر می کنه یا حس می کنه که دوست داره یه کاری و انجام بده انجام می ده با این که می دونه نتیجش حتی شاید خوشحالش نکنه. البته کار من از روی خودخواهی بیشتر، مسلمن من قصدم مقایسه ی خودم و نگار نیست. به هر حال می دونستم اشتباهه. می دونستم اون اندازه که دوست دارم اتفاق بیفته در واقعیت لذت بخش نخواهد بود، چون من و ذهنم جلوتر از واقعیتیم و گاهی واقعیتو نمی بینیم و می دونستم که تهش اتفاق می افته چون من توانایی مقاومت ندارم، تا الان هم نخواستم که مقاومت کنم. دیوانگیه می دونم.
خوب نتونستم بگمش، اما ته حسه این شد که حس کردم که دلم برای نگار و تعریفش از حسش که گاهی حس های منم هست اما من به خوبیه اون نمی شناسم تنگ شده. این بود که از توی آژانس بهش زنگ زدم و حال و احوال کردیم.
پ.ن. مخاطب خاص این پست خودمم. نوشتم که یادم بمونه چند ماهه بعد تو یه پروژه بیام روش کار کنم. بد گفتمش می دونم، چون بعد از چند ساعت الان دارم می نویسمش و حسه پریده تقریبن. اما ننوشتنش بدتره چون می ترسم یادم بره. خوشم میاد پی نوشتهام از خود پست جدی تر یا طولا نی تره این روزا.
اصل ماجرا اینه که خودت می دونی! با خودت گفتگوی درونی داری یا تو وبلاگت می گی یا به آدم های نزدیک. اما می دونی چی درسته و چی غلطه، یا تعریف واقعیش چیه. اما وقتی حس می کنی که باید انجامش بدی انجام میدی با اینکه می دونی درست نیست اما حست ازت اینو می خواد. همیشه نقطه ضعفم این بوده و نقطه ی قوت این که خود خرم و می شناسم که در مقابل حوسم مقاومت نمی کنم. نمی دونم شاید گاهی اوقات از نوشته های نگار هم این حس و گرفتم که اونم وقتی فکر می کنه یا حس می کنه که دوست داره یه کاری و انجام بده انجام می ده با این که می دونه نتیجش حتی شاید خوشحالش نکنه. البته کار من از روی خودخواهی بیشتر، مسلمن من قصدم مقایسه ی خودم و نگار نیست. به هر حال می دونستم اشتباهه. می دونستم اون اندازه که دوست دارم اتفاق بیفته در واقعیت لذت بخش نخواهد بود، چون من و ذهنم جلوتر از واقعیتیم و گاهی واقعیتو نمی بینیم و می دونستم که تهش اتفاق می افته چون من توانایی مقاومت ندارم، تا الان هم نخواستم که مقاومت کنم. دیوانگیه می دونم.
خوب نتونستم بگمش، اما ته حسه این شد که حس کردم که دلم برای نگار و تعریفش از حسش که گاهی حس های منم هست اما من به خوبیه اون نمی شناسم تنگ شده. این بود که از توی آژانس بهش زنگ زدم و حال و احوال کردیم.
پ.ن. مخاطب خاص این پست خودمم. نوشتم که یادم بمونه چند ماهه بعد تو یه پروژه بیام روش کار کنم. بد گفتمش می دونم، چون بعد از چند ساعت الان دارم می نویسمش و حسه پریده تقریبن. اما ننوشتنش بدتره چون می ترسم یادم بره. خوشم میاد پی نوشتهام از خود پست جدی تر یا طولا نی تره این روزا.
نظرات
و باز هم مرسی :)
کاش نزدیک بودیم به هم، از نظر جغرافیایی :)
موهاهاهاها تلپ اهن!
raah raah junam be khoda man ba shane e to kari nadaram.male khodet kollan.man kollan b kasi nazar nadaram :Dfiddler
برنامه ی کجا بزارم؟خونه ملت؟یا همینطوری ولو شیم کافی شاپی جایی؟
راستی اینجا که نوشتی تو پست قبلی "هر از گاهی که مودم قاطی میشه مشکل ارتباطی با آدم ها پیدا می کنم .."
من فکر کردم منظورت
modem
هست! بعد هی کلی خوندم..کلی فکر کردم و گفتم خوب چه ربطی داره! بعد یهو جریان روشن شد!
اینا از عوارض اینه که عشق تو کورم کرده!