اول از همه جواب زن شین و بدم تا منو ...نداده ( عاشقتم می دونی دیگه؟؟!!!) اول از همه بگم که کاملن با حرف های تو و ng در مورد رابطه موافقم، اما ng جان این روزا شدید تو این فاز افتادم که feedback های دیگران برام مهم شده (قبلن هم گفتم نه؟) البته به نظرات اهمیت نمی دم خیلی! اما نظر آدم های نزدیکم برام مهمه، برای همین ممکنه براشون توضیح بدم و یا توجیه کنم، مخصوصن وقتی یهو حس می کنم که دقیقن اون چیزی که فکر می کنن و نمی گن! و تو دقیقن حرف منو زدی وقتی گفتی رابطه از فرد تا فرد متفاوته و تجربه ها یکسان نیست اما من هنوز امیدوارم تو تجربه ها نقاط مشترکی پیدا کنم که بهم کمک کنه.
خلاصه یه طیف خاصی از آدم های نزدیکم ( فامیل، دوست و همکار) هستند که من تصمیم گرفتم باهاشون صادق باشم، بی شیله پیله باشم، اگه ازشون ناراحتم بهشون مستقیم بگم یا در کل موضوع رو فراموش کنم، در مقابلشون احساس مسئولیت میکنم اگه فکر کنم مشکل دارن کمکشون کنم اگه فکر کنم اشتباه می کنن بهشون بگم اما دخالت نکنم. این روزا حس می کنم نمی دونم اونا چی فکر می کنن...feedback کم دارم ازشون، این روزا تو تصمیم گیری ها کم آوردم احتیاج به هم فکریشون دارم. این روزا یه عالمه چیز های جدید می بینم که شاید هم خیلی جدید نباشن اما من قبلن این طوری بهشون فکر نمی کردم...خلاصه شله قلمکاریه برای خودش ( نمونش پست جالبه نصر..سکرتر در مورد بچه بازی).....
در رابطه با خانوم شدن تا الان این طوری دووم آوردم که مثل مدل زن شین هر جا جدیه جدی بودم هر جا شوخیه خل و چل بودم اما دوست دارم تو اوج جدی بودن بزنم تو فاز خل و چلی ...خیلی موقع ها هم این کارو کردم...منظورم از حانوم شدن این بود که آیا باید از این کارا دست بردارم؟؟؟ اگه آره که هنوز آمادگیشو ندارم پس با نظریه ی 40 سالگی ng موافقت می شود....
انسی جان در ضمن صحبت های من و مامانت تموم نشده قرار گذاشتم من یه دور اساسی برم پیشش... با روحیه ای که زن شین و نگار به من دادن و با توجه به با حال بودن مامان تو امیدوارم که آخرش با هم به تفاهم برسیم، در ضمن کدوم کشک کدوم رابطه؟؟؟ D:
خب اونی که داره می ره رییسمه، همون رییس مستقیمه، خیلی خیلی سخته که داره میره، مطمئنم این تجربه ای که من داشتم و تا مدت ها نمی تونم با کس دیگه داشته باشم....برام همیشه یه دوست بوده اول تا رییس، میدونم این حرفه ای نیست اما خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت ( البته خیلی سعی کردم جلوی دیگران یا حتی خودش اول رییس باشه بعد یه دوست) یه کم نگران هستم که شاید به اندازه ی من به اون خوش نگذشته باشه اما من همه ی تلاشم و کردم که کمکش کنم...البته یه سری نگرانی ها داشتم و دارم که رو کیفیت کارم تاثیرگذاشته اما امیدوارم اون خیلی پشیمون از انتخاب من نباشه چون تو محیطه کار تا زمانی که هست فقط نظر اون برام مهمه، بعد از رفتنش من می مونم و یه عالمه آدم که باید پاسخگوشون باشم....این روزا سرش شلوغه برای همین نمی رسه بیاد اینجا رو بخونه...plz سریع پیشنهاد بدید که چی براش بگیرم به عنوان یادگاری؟؟؟؟ ( خیلی جالب بود امروز روزی بود پر از درگیری ذهنی یهو به من زنگ زد و گفت نگرانمه از صبح همش به فکر من بوده...این تماس ها ی تلفنی و یا چیز هایی شبیه به این وقتی اتفاق می افته که اون رابطهه شکل گرفته باشه...من بهش نگفتم که چه مرگمه اما همین تلفنش کلی منو برد رو هوا یاد سه سال پیش افتادم که یه دوره ی سخت و پشت سر می ذاشتم و کسی در جریان نبود و همین طوری دوست های مختلفم بهم زنگ می زدن حالمو می پرسیدن چون یه خوابی دیده بودن که برای من نگران شده بودند...حیف که این حس ها موقتیه)
در ضمن این زن شین خیلی دوست خوبیه...فکر کنم یه 11 سالی هست با هم دوستیم...هفته ی پیش هم بعد از مدت ها رفتم پیشش و مثل همیشه کلی خوش گذشت....دختره می تونم لینکت کنم یا نه؟
در ضمن تر اینکه امروز که تو خیابون بودم حس کردم چقدر آدم حسابی کم شده....چند وقته میزان متلک ها شدید بالا رفته...تو هیچ جای شهر راحت نیستی...حتی تو بهترین کافی شاپ ها و رستوران های شهر آدمها با فرهنگ های عجیب غریب می بینی....حس می کنم همه گذاشتن رفتن یا موندن تو خونه هاشون...من از اون آدما بودم که شییشه ی ماشینم همیشه پایین بود...در ها اصلن قفل نبود، همیشه شب ها رانندگی کردن و دوست داشتم و از کنار برادران افغان با لبخند و اطمینان رد می شدم...اما این روزا دیگه اون حس اطمینان و ندارم.... فکر کنم این تابستون از اون تابستون هایی نباشه که دوست داشته باشم بین مردم باشم و با اونا خوش باشم...دیگه مردم شهرم برام آشنا نیستن....
این روزها من تاریکم، منفی شدم...قبل تر ها هم میشد که خوشحال نباشم اما هیچ وقت نا امید نبودم...گذراست نه؟؟؟
خلاصه یه طیف خاصی از آدم های نزدیکم ( فامیل، دوست و همکار) هستند که من تصمیم گرفتم باهاشون صادق باشم، بی شیله پیله باشم، اگه ازشون ناراحتم بهشون مستقیم بگم یا در کل موضوع رو فراموش کنم، در مقابلشون احساس مسئولیت میکنم اگه فکر کنم مشکل دارن کمکشون کنم اگه فکر کنم اشتباه می کنن بهشون بگم اما دخالت نکنم. این روزا حس می کنم نمی دونم اونا چی فکر می کنن...feedback کم دارم ازشون، این روزا تو تصمیم گیری ها کم آوردم احتیاج به هم فکریشون دارم. این روزا یه عالمه چیز های جدید می بینم که شاید هم خیلی جدید نباشن اما من قبلن این طوری بهشون فکر نمی کردم...خلاصه شله قلمکاریه برای خودش ( نمونش پست جالبه نصر..سکرتر در مورد بچه بازی).....
در رابطه با خانوم شدن تا الان این طوری دووم آوردم که مثل مدل زن شین هر جا جدیه جدی بودم هر جا شوخیه خل و چل بودم اما دوست دارم تو اوج جدی بودن بزنم تو فاز خل و چلی ...خیلی موقع ها هم این کارو کردم...منظورم از حانوم شدن این بود که آیا باید از این کارا دست بردارم؟؟؟ اگه آره که هنوز آمادگیشو ندارم پس با نظریه ی 40 سالگی ng موافقت می شود....
انسی جان در ضمن صحبت های من و مامانت تموم نشده قرار گذاشتم من یه دور اساسی برم پیشش... با روحیه ای که زن شین و نگار به من دادن و با توجه به با حال بودن مامان تو امیدوارم که آخرش با هم به تفاهم برسیم، در ضمن کدوم کشک کدوم رابطه؟؟؟ D:
خب اونی که داره می ره رییسمه، همون رییس مستقیمه، خیلی خیلی سخته که داره میره، مطمئنم این تجربه ای که من داشتم و تا مدت ها نمی تونم با کس دیگه داشته باشم....برام همیشه یه دوست بوده اول تا رییس، میدونم این حرفه ای نیست اما خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت ( البته خیلی سعی کردم جلوی دیگران یا حتی خودش اول رییس باشه بعد یه دوست) یه کم نگران هستم که شاید به اندازه ی من به اون خوش نگذشته باشه اما من همه ی تلاشم و کردم که کمکش کنم...البته یه سری نگرانی ها داشتم و دارم که رو کیفیت کارم تاثیرگذاشته اما امیدوارم اون خیلی پشیمون از انتخاب من نباشه چون تو محیطه کار تا زمانی که هست فقط نظر اون برام مهمه، بعد از رفتنش من می مونم و یه عالمه آدم که باید پاسخگوشون باشم....این روزا سرش شلوغه برای همین نمی رسه بیاد اینجا رو بخونه...plz سریع پیشنهاد بدید که چی براش بگیرم به عنوان یادگاری؟؟؟؟ ( خیلی جالب بود امروز روزی بود پر از درگیری ذهنی یهو به من زنگ زد و گفت نگرانمه از صبح همش به فکر من بوده...این تماس ها ی تلفنی و یا چیز هایی شبیه به این وقتی اتفاق می افته که اون رابطهه شکل گرفته باشه...من بهش نگفتم که چه مرگمه اما همین تلفنش کلی منو برد رو هوا یاد سه سال پیش افتادم که یه دوره ی سخت و پشت سر می ذاشتم و کسی در جریان نبود و همین طوری دوست های مختلفم بهم زنگ می زدن حالمو می پرسیدن چون یه خوابی دیده بودن که برای من نگران شده بودند...حیف که این حس ها موقتیه)
در ضمن این زن شین خیلی دوست خوبیه...فکر کنم یه 11 سالی هست با هم دوستیم...هفته ی پیش هم بعد از مدت ها رفتم پیشش و مثل همیشه کلی خوش گذشت....دختره می تونم لینکت کنم یا نه؟
در ضمن تر اینکه امروز که تو خیابون بودم حس کردم چقدر آدم حسابی کم شده....چند وقته میزان متلک ها شدید بالا رفته...تو هیچ جای شهر راحت نیستی...حتی تو بهترین کافی شاپ ها و رستوران های شهر آدمها با فرهنگ های عجیب غریب می بینی....حس می کنم همه گذاشتن رفتن یا موندن تو خونه هاشون...من از اون آدما بودم که شییشه ی ماشینم همیشه پایین بود...در ها اصلن قفل نبود، همیشه شب ها رانندگی کردن و دوست داشتم و از کنار برادران افغان با لبخند و اطمینان رد می شدم...اما این روزا دیگه اون حس اطمینان و ندارم.... فکر کنم این تابستون از اون تابستون هایی نباشه که دوست داشته باشم بین مردم باشم و با اونا خوش باشم...دیگه مردم شهرم برام آشنا نیستن....
این روزها من تاریکم، منفی شدم...قبل تر ها هم میشد که خوشحال نباشم اما هیچ وقت نا امید نبودم...گذراست نه؟؟؟
نظرات
منم عاشقتم عزیزم!
خوب ببین، یه چیزی تو میگی در مورد صادق بودن و روراست بودن شدید! با ادم های اطراف...
و من باید به صراحت بگم...
متاسفانه ایرانی ها، ظرفیت صریح بودن رو ندارن...ما اینطوری تربیت نشدیم(چه خانوادگی ، جه در اجتماع که حداقل از 7 سالگی توش بودیم) که حرف طرف مقابل رو راحت بشنویم، و روش بحث بکنیم و یا حرف بزنیم... و یا اگر طرف به ما میگه که: این کارت منو ناراحت می کنه
ما برگردیم بگیم: اا متاسفم نمی دونستم...ببخشید..چرا؟
بعد تو بیای توضیح بدی و رابطه خیلی سالم و ادمیزادی! پیش بره و 5 مین بعدشم با هم بگید و بخنید!
کافیه اینو بگی تا رابطه به کل زیر و رو بشه! از من اینو بشنو! و پند بگیر..که ایرانی ها ظرفیت این روابط رو ندارن...
ما توی همون رودرباسی ها و سنت های رفتاری گذشته ها گیر کردیم...و اگرم پیشرفت کردیم..متاسفانه به شدت خراب شدیم! مثلا ازادی بیان در روابطمون این شده که اگر تو گفتی: چرا اینکارو کردی؟ من برگردم بگم: به تو چه! دلم خواست!
یا اگه بگی: این کارت منو ناراحت می کنه
من بگم: به درک! هر کی ناراحته بره!!
اون وقت اسمشم می زاریم روابط صریح و صادق! و به طرف میگیم ایول چه اعتماد به نفسی داره!
خوب این تا اینجا!
این کار اشکالی نداره..منم این کارو می کنم..ولی خوب باید قبول کنی که هر جایی نمیشه! وگرنه مثه چندلر(فرندز!) میشی! و همه فکر می کنن مشکلی داری! مثلا گی هستی!!
ولی من از الان میدونم که به همسر اینده ام از این چیزا می گم...یعنی یه سری کلماتی که، توی اوج دعوا بگیم...که دعوا تموم بشه!
مثلا من کلمه مورد علاقه ام " ریقو!" هست!
تو خودت تصور کن..واستادی با یکی داری داد و هوار می کنی..بعد یهو طرف برگرده بگه: ریقو!
نمی زنی زیر خنده؟بعد دعوا تمومه!
این رمز موفقیت منه!!
موهاهاهاهاها...این برای شوهر منه ها! واسه شوهرت یه رمز دیگه اختراع کن!
وگرنه تجربه ی خاصی از رابطه ای که توش یه عشق یه طرفه هست! یا اصلا عشقی که به هیچ جا نمی رسه و وقت تلف کردنه، به دست نمیاد...به نظر من که کلی تجربه دارم!
اون وقت ما چی داریم بگیم؟
اگه همه ادما یه سر میرفتن موزه ایران باستان، اون کتیبه ی خشایار شاه رو می خوندن..شاید یه ذره فرهنگی تر و انسانی تر و ایرانی تر، رفتار می کردن...
تاریخ ایران،قدیمش،یعنی وقتی هنوز انسانیت معنی داشت، خیلی زیباس...ولی الان ایا تاریخ زیباس؟
من چیزای زینتی دوس دارم!واسم یادگاری بگیر!
منم لینکت کنم؟ با همون فیدلر پیژامه ای؟
خوب ببین، اگه طرف ازت نظر خواست فرق میکنه...منم نظرمو رک میگم...حالا چه خوشش بیاد چه نیاد! اون دیگه به چقدر هنوز " ایرانی سنتی " بودن خودش مربوطه...این همه...باور کن میری کتاب فروشی...این هوا! کتاب روانشناسی..خودشناسی..کوفت شناسی هست..ما هنوز بلد نیستیم بعد از " سلام" چه چیز درستی باید بگیم...
زبان بدن بلد نیستیم...که اقا مثلا دوستت الان دپرسه..برو به دادش برس...
یا دوستت ازت نظر خواسته...تو چطوری میتونی هم باهاش رک و صادق باشی..هم کاری کنی که طرف عزت نفس حفظ بشه...
اون وقت ملت، اخرین مد و اخرین فشن و اخرین رمان عشقی رو زرت و زرت می خونن..بعد اولین پسری که دیدن و مدل فیلم های کیمیایی باهاش تصادف کردن! رو عاشقش میشن...بعد ازدواج می کنن..بعد طلاق میگیرن!
همینه امار طلاق میره بالا! بیان من مشکلات جامعه رو ساده سازی کنم! بگم ریشه مشکل کجاس!
در هر حال، من میگم که رک باش...ولی اگر رک می باشی...مواظب عواقبشم باش...یهو دیدی مثه من شدی...که بهم میگن خشن!