تقریبن تمام کسانی که می شناسم صبح شنبه ی گذشته یا برای گوش دادن به اخبار انتخابات و یا با خبر انتخاب احمدی نژاد بیدارشدند. پدر 7:15 دقیقه با یک لحنی که کمتر شنیده بودم گفت "بیدار شو احمدی نژاد رییس جمهور شد" باور نکردم تا صدای اعتراض مادر آمد که "چرا با خبر بد از خواب بیدارش می کنی؟" از همان روز آرامش رفت، امید رفت و من یادم رفت که قرار بود چه هفته ی خوبی را شروع کنم.
شنبه: نگاه های نا امید صورت های بی تفاوت و اعصاب خورد محیط کاریه جدیدمان شده بود. هیچ کس باور نکرد. همه منتظر کسی بودند، همه منتظر توضیح بودند، همه حاضر بودند تمام 40 میلیون رای را برگ به برگ مجددن بررسی کنند. آن روز غریزی حوس کردم مانتوی سبز بپوشم. بعضی ها هم مثل من امیدوار بودند که شاید 8 میلیون رای باقیمانده که دیر تر اعلام شد کمی عادلانه تر تقسیم شود، فکر می کردم خواستند یک شوک وارد کنند و عکس العمل ها را بسنجند و بازی را بهتر تمام کنند. هیچ کس توان کار کردن نداشت اما کسی هم زودتر خانه نرفت، دوست داشتیم کنار هم باشیم و برای هزارمین مرتبه از همدیگر بپرسیم: مگر می شود؟ تو به کی رای دادی؟ خانواده ات به کی رای دادن؟ دروغه نه؟" از فاطمی خبرهای بدی رسید، کلاس های بعد از ظهر کنسل شدند...
با علاقه ی تمام به کلاس یوگا رفتم و خودخواهانه منتظر مربی ای که از نظرم وظیفه داشت زود حالمان را خوب کند. کمترین غائب را آن روز داشتیم. شاید بقیه هم مثل من فکر می کردند
یکشنبه: باید مقاومت کرد، باید توی خیبانها ریخت، چرا پلیس ضد شورش؟ چرا مردم را می زنند؟ بازار شایعه داغ، شاهدان مشمئز از دیدن سرهای شکسته و خونهای ریخته. غریزی مانتوی مشکی را پوشیدم. دیگر این مانتویم را دوست ندارم...با خاطرات بدی عجین شد.... سنت خانوادگی: روز مادر: خانه ی مادر بزرگ. به شدت مخالفت می کردم و دوست داشتم تنها باشیم. ونک شلوغ، ولی عصر شلوغ فاطمی شلوغ. کارهای روزانه را به سختی انجام می دادیم، حتی سعی کردیم برای دوست مسافرمان خرید هم بکنیم. اما گاندی هم شلوغ. گاردها ی موتور سوار در گاندی، عبورشان از کنار من درست زمانی که در به در یک ماشین دربستی بودم. فاطمی شلوغ، کلاسها ی بعد از ظهر کنسل.....روز مادر بود اما نتوانستم به مادر دروغ بگویم و بهش تبریک بگویم یا کادویی برایش ترتیب دهم،خوشحال نبودم، رنجید اما بسیار بزرگوار است
جشن ملی در میدان ولی عصر به همراه رییس جمهوری که از کنفرانس خبری می آمد، چقدر این رییس جمهور ما زحمت می کشد و چقدر برنامه ی فشرده دارد، این مشاوران چرا به فکر رییس جمهور ما نیستند؟؟؟ خدایا نمی شود ایشان زیر بار کار له شوند؟؟؟کمی معجزه لطفن...از آن روز و بعد از کنفرانس مطبوعاتی که نشانش می دهند فقط می توانم از بعضی از الفاظ خاص استفاده کنم....ایرادی ندارد که وقتی رییس جمهور وقیح است ما هم وقیح باشیم؟؟
خانه ی مادر بزرگ شلوغ، هیچ چیزش مانند جشن نبود اما خانواده ی استوار ما به خاطر یک شورش برنامه هایش را بر هم نمی زند وزنان خانواده ی ما بسیار قوی هستند و کارشان درست است هیچ چیز دوره همی های ما را بر هم نمی زند. آن زمان حس خوبی نداشتم اما وقتی همه دور هم جمع شدیم نظرم عوض شد. همه نگران بودیم اما به همه خوش گذشت. خوب خودمان را خالی کردیم منظورم از نگاه احساسیت، هر کس هر چه خواست گفت حتی به روی پشت بام هم رفتیم. غائب جمع دخی خاله بود که منزلش در میدان جنگ است، آن روز هنوز موبایل را قطع نمی کردند به همین خاطر حتی روی پشت بام هم با همم در تماس بودیم
دوشنبه: "کی به میدان آزادی می رود؟ " "اخبار تازه چیست؟" از سوالات محبوب آن روز بودند. ناامیدی همه گیر بود. تحلیل ها متفاوت. در جلسه همه نگران بودندو اولین روز بود که یاد گرفتیم از امکانات دیگر موبایل هایمان به جز تماس گرفتم و اس ام اس زدن استفاده کنیم.... فاطمی/ ولی عصر شلوغ کلاسها کنسل شد.....
سه شنبه: آزادی نماد اراده ی ملی، موسوی در میان مردم، کشته شدن با گلوله، انعکاس خبر در تلویزیون ملی...تظاهرات آرام اعتراض آمیز. همراهی من و دوستانم با جمعیت. از ونک تا نزدیکی های خانه پیاده روی کردم و خوشحال بودم که به روش مسالمت آمیز اعتراض می کنم هر چند هیچ خبرنگار خارجی در جمع نبود اما مگر می شود دوستانمان در جام جم جمعیتی که در خیابان روبرو در در خیابان نشستند را ندیده باشند؟؟ آخر شبدخی خاله زنگ زد و از درگیری های ونک ولی عصر برایم گفت، ترسیدم، متنفر شدم و با بالش و ملحفه ی قدیمی و تسبیح و جلد اول سه تنفگدار به تختخواب رفتم به امید آرامش اما....
چهارشنبه: " امروز باید کجا برویم؟ دیروز چه خبر بود؟ " خدا را شکر که ای. دی. اس. ال داریم که وقتی سرعت ها کم می شود حداقل سایت یاهو بازمی شود. دستشان درد نکند، یاهو مکان دقیق راه پیمایی ها را در قبال گزارش اعلام می کرد و خیلی سعی می کرد اخبار دقیق از سایت موسوی به همه بدهد، برای همین همیشه یاهو را بیشتر از گوگل دوست دارم چون در کنار یک search engine همیشه پوشش خبری هم دارد. تحلیل پشت تحلیل، سناریو پشت سناریو....از ناامیدی خسته بودم، دنبال چیزی می گشتم که حالم خوب بشود، انتخاب " درباره ی الی " اشتباه بود، فیلم را بسیار دوست داشتم اما افسرده ترم کرد.....
پنج شنبه: " توپ خانه" ....نرفتم، مثل روزهای دیگر....prison breakو desperate housewives هم کمکی نکردند...کل جامعه احتیاج به therapy دارد. رای ملت را که خوردید حداقل به طرفدارهای نامزدهای دیگر پول بیست جلسه therapy بدهید تا بتوانند به زندگی عادیشان برگردند....
جمعه: مگر روز جدید قرار است که متفاوت باشد که من هی در حال روزنگاری هستم؟؟؟ سناریوی نماز جمعه من را یاد پدر مادرانی انداخت که می خواهند اختلاف فرزندانشان را بر سر اسباب بازی حل کنند خانواده مردسالار است، پسر همیشه حق دارد و دختر خانواده محکوم است و تنها راهی که برای تربیت بلدند این است: اااااه ه ه ه ( نیم فاصله بلد نیستم و سخت است! شرمنده) بچه ها بسه دیگه، خستم کردید چقدر با هم دعوا می کنید؟؟؟ اسباب بازی برادرتو برداشتی؟؟؟ باید بهش پس بدی، برادر بزرگترته باید بهش احترام بذاری، اون اسباب بازی و من براش خریدم و باید تو اتاق اون بمونه، پول نداریم فعلن برای تو اسباب بازی بخریم، برو درساتو بخون اگه شاگرد اول شدی اون وقت یه فکری می کنیم. تو هم نباید موی خواهرتو می کشیدی، درسته که اسباب بازیتو برداشته اما حق نداشته، دو سه تا لگدی که زدی کافیه دیگه مو کشیدن معنی نداره. هر چیزی یه حدی داره....اعصابمو خورد می کنین جفتتون( بیشتر منظورش دخترست ) دیگه هیچ حرفی نمی خوام بشنوم، دختر باید حرف برادرشو گوش بده و برادرهم باید مراقب خواهر باشه. ما تو خونمون از این دعواها نداریم مگه نمی بینید ما برای شماها چقدر زحمت می کشیم با این که خرج این همه سنگینه و ...با این کاراتون دارید منه مریضو ناراحت می کنید... و اگه بعد از این تو (دختره یعنی) صدای جیغ جیغت بیاد توی انباری حبست می کنم...فهمیدی؟؟؟؟ روشن شدی؟.....
این جمعه آن قدر disappointing بود که دیگر حوصله ی توضیح نداشته باشم
و فردا شنبست و من مطمئن نیستم که بخواهم برای هفته برنامه ریزی داشته باشم فقط می دانم که باید دو تا گزارش را تکمیل کنم و باید تمام توانم را جمع کنم که از این مرحله عبور کنم، مسلمن دولت برنامه ای برای رفع افسردگی من ندارد و هم و غمش را گذاشته است برای سوق دادن جوانان به خودکشی تدریجی یا خوشبینانه اش : مهاجرت...هنوز از روی بام نیافتاده ام اما آویزان از بام هستم...این هفته سعی خواهم کرد خودم را از دیوار بالا بکشم لباسم را مرتب کنم، ویلونم را کوک کنم و با اعتماد به نفس یک ویولونیست ارکستر بنوازم....کار سختیست اما افتادن از بام دردناک تر است....هنوز کمی امید برایم باقی مانده است...

نظرات

‏امیر گفت…
اون تیکه الهی زیر بار مسئولیت له بشه خدا بود. خدا! دمت گرم!
‏امیر گفت…
صبح تا حالا شونصد بار کامنت گذاشتم ارور داد. اگه اینو نمینوشتم دق میکردم!
‏ناشناس گفت…
khob merc ke zahmat keshidi khob! khode manam az sob tul keshid ta tunestam in safaro baz konam :)fiddler

پست‌های معروف از این وبلاگ

غم قورت داده شده

Adrenaline Addiction